تڪپارتی ڪـوڪـ★
تڪپارتی ڪـوڪـ★
★★★★★★★★★★★★
*دادن هرگونه فحش به نویسنده ی کصخل آزاد میباشد!*
روی تختش نشسته بود..هرکاری میکرد نمیتونست بخوابه. پنجره ی اتاقش تا اخر باز بود و هوای سرد زمستونی وارد اتاقش میشد.
میترسید..میترسید که بخوابه!!...اگه میخوابید دوباره کابوسش رو میدید؟؟
دوباره تو خواب به دستش کشته میشد؟؟
از وقتی داداش کوچیکش رو به بیمارستان روانی برده بودن هرشب وضعش همین بود..!
آخه داداشش خواسته ی نشدنی ای داشت..میخواست با خواهرش وارد رابطه شه!
میگفت خیلی دوسش داره...ولی دختر قبول نمیکرد و میگفت این کار درست نیست...ولی اون میدونست جونگکوکی دلش میشکنه؟؟
میدونست جونگکوکی از شدت ناراحتی کنترلش رو از دست میده؟؟
نه نمیدونست!!...وقتی فهمید خیلی دیر شده بود...حالا اون مقصر حال داداش کوچیکش بود!!!
یادش نمیرفت که چطوری تقلا میکرد تا خودشو از چنگ مامورای بیمارستان ازاد کنه
چطوری عربده میکشید تا ولش کنن..ولش کنن تا برگرده پیش خواهرش که ردش کرده بود..!!
تو افکارش غرق شده بود ولی رشته ی افکارش با شنیدن صدای افتادن چیزی پاره شد..با تعجب به اطرافش نگاه کرد..ظاهرا صدا هز پذیرایی بود..با خودش فکر کرد که حتما کار گربه ی شیطونش بود...با این فکر دوباره رو تخت ولو شد و نگاهی به ساعت روی میزش انداخت (3:2دقیقه).
ولی یهو هینی کشید..گربش رو چند ساعت پیش دوستش برده بود!!
صدای قدم هایی شنیده میشد.. یعنی دزد اومده بود؟؟ سریع روی تخت نشست خواست بلند شه که در اتاقش با صدای قیژی باز شد!!
با چیزی که دید احساس کرد میخواد از حال بره...داداش با موهای شلخته و خنده ی ترسناکی بهش خیره شده بود..ولی همونجا نموند...مستقیم طرفش میومد..دختر خواست فرار کنه که پسر به طرفش حمله کرد و چاقوی توی دستش رو بالا آورد و توی قفسه ی سینش فرو کرد..
با جیغ بلندی از خواب پرید...عرق سرد روی پیشونی و شقیقه هاش نشسته بود..نفس هاش هنوز منظم نشده بود..چشمش به ساعت دیجیتالی ای روی میزش افتاد..(3:2)
همون لحظه در اتاقش با صدای آرومی باز شد و قامت آشنایی تو چهارچوبش نقش بست...چند دقیقه بعد صدای جیغ بنفش دختر سکوت خونش رو شکست...ولی کسی نبود تا اون جیغ رو بشنوه..!!
پسر به بدن بی جون خواهرش نگاه کرد و لب هاش رو با ناراحتی جلو داد..
_ جونگکوکی نمیدونست اگه قلب نونا رو در بیاره نونا میمیره!!... و یهو زد زیر خنده!!
_ در عوض حالا قلب نونا برا کوکیه!!
حالا با لبخند به تیکه گوشت خونی توی دستش خیره شد!!
اره خب...من تفکرات خیلیییی دارکی دارم☺💔
★★★★★★★★★★★★
*دادن هرگونه فحش به نویسنده ی کصخل آزاد میباشد!*
روی تختش نشسته بود..هرکاری میکرد نمیتونست بخوابه. پنجره ی اتاقش تا اخر باز بود و هوای سرد زمستونی وارد اتاقش میشد.
میترسید..میترسید که بخوابه!!...اگه میخوابید دوباره کابوسش رو میدید؟؟
دوباره تو خواب به دستش کشته میشد؟؟
از وقتی داداش کوچیکش رو به بیمارستان روانی برده بودن هرشب وضعش همین بود..!
آخه داداشش خواسته ی نشدنی ای داشت..میخواست با خواهرش وارد رابطه شه!
میگفت خیلی دوسش داره...ولی دختر قبول نمیکرد و میگفت این کار درست نیست...ولی اون میدونست جونگکوکی دلش میشکنه؟؟
میدونست جونگکوکی از شدت ناراحتی کنترلش رو از دست میده؟؟
نه نمیدونست!!...وقتی فهمید خیلی دیر شده بود...حالا اون مقصر حال داداش کوچیکش بود!!!
یادش نمیرفت که چطوری تقلا میکرد تا خودشو از چنگ مامورای بیمارستان ازاد کنه
چطوری عربده میکشید تا ولش کنن..ولش کنن تا برگرده پیش خواهرش که ردش کرده بود..!!
تو افکارش غرق شده بود ولی رشته ی افکارش با شنیدن صدای افتادن چیزی پاره شد..با تعجب به اطرافش نگاه کرد..ظاهرا صدا هز پذیرایی بود..با خودش فکر کرد که حتما کار گربه ی شیطونش بود...با این فکر دوباره رو تخت ولو شد و نگاهی به ساعت روی میزش انداخت (3:2دقیقه).
ولی یهو هینی کشید..گربش رو چند ساعت پیش دوستش برده بود!!
صدای قدم هایی شنیده میشد.. یعنی دزد اومده بود؟؟ سریع روی تخت نشست خواست بلند شه که در اتاقش با صدای قیژی باز شد!!
با چیزی که دید احساس کرد میخواد از حال بره...داداش با موهای شلخته و خنده ی ترسناکی بهش خیره شده بود..ولی همونجا نموند...مستقیم طرفش میومد..دختر خواست فرار کنه که پسر به طرفش حمله کرد و چاقوی توی دستش رو بالا آورد و توی قفسه ی سینش فرو کرد..
با جیغ بلندی از خواب پرید...عرق سرد روی پیشونی و شقیقه هاش نشسته بود..نفس هاش هنوز منظم نشده بود..چشمش به ساعت دیجیتالی ای روی میزش افتاد..(3:2)
همون لحظه در اتاقش با صدای آرومی باز شد و قامت آشنایی تو چهارچوبش نقش بست...چند دقیقه بعد صدای جیغ بنفش دختر سکوت خونش رو شکست...ولی کسی نبود تا اون جیغ رو بشنوه..!!
پسر به بدن بی جون خواهرش نگاه کرد و لب هاش رو با ناراحتی جلو داد..
_ جونگکوکی نمیدونست اگه قلب نونا رو در بیاره نونا میمیره!!... و یهو زد زیر خنده!!
_ در عوض حالا قلب نونا برا کوکیه!!
حالا با لبخند به تیکه گوشت خونی توی دستش خیره شد!!
اره خب...من تفکرات خیلیییی دارکی دارم☺💔
۱.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.