pawn/پارت ۱۴۶
اسلایدها: یوجین، چانیول
ساعت ۳ ظهر بود...
چند روزی از شروع پاییز گذشته بود
بارون میومد...
ا/ت با عصبانیت از هتل بیرون اومد... و به تهیونگ که همراهش بود تشر میزد...
-مگه نگفتم نمیخوام تو صحبت کنی؟... این کار به عهده ی من بود! دوست نداشتم تو دخالت کنی!
تهیونگ: من اینکارو نکردم... اون مرد خودش مدام باهام صحبت میکرد
-همین یعنی مزاحمت! اگه تو نبودی خودم درستش میکردم
تهیونگ: میدونم که تو از پسش برمیای... فقط خواستم کمتر خسته بشی...
وقتی تهیونگ این حرفو زد ا/ت یه دفعه ایستاد و به تهیونگ خیره شد...
با خشم و جدیت گفت: تو نگران خستگی منی؟... عجب! چه دنیای عجیبی شده!...
با عجله به سمت ماشینش رفت... چون بارون داشت خیسشون میکرد...
تهیونگ کلافه شد... احساس کرد کار خیلی بدی کرده که اینطوری باعث شده ات حرص بخوره...
موهاش داشت خیس میشد...
رفت و سوار ماشینش شد
درنگ نکرد و دوباره پشت سر ا/ت به راه افتاد...
*****
یوجین همراه چانیول به خونه برگشت...
وقتی اومد توی خونه... دنبال مامانش گشت...
دوید پیش دوهی و گفت: مامانبزرگ... مامی کجاس؟...
دوهی صورت یوجین رو بین دستاش گرفت.... و گفت: اون هنوز کارش تموم نشده... ممکنه دیر بیاد... تو که ناراحت نمیشی؟
یوجین: نه... من بزرگ شدم
دوهی: باریکلا... حالا بگو ببینم... این هامبوک رو از کجا گرفتی؟
یوجین: هامبوک چیه؟
دوهی: اسم این لباسه که تو پوشیدی
یوجین: اینو دایی برام خرید... من ازش خوشم اومد
دوهی: خیلی خوشگل شدی
چانیول از در وارد شد... کیف یوجین رو روی دوشش انداخته بود...
-آهای پرنسس یوجین... چرا انقد تند میدوی؟... بیا ببینم....
یوجین بلند قهقهه میزد و فرار میکرد...
چانیول بغلش کرد و گفت: بیا بریم پیش دختر کوچولوی من ببینیم حالش چطوره...
*****
ا/ت هنوزم از اینکه تهیونگ دنبالش میومد شاکی بود... بابت اینکه توی کارش دخالت کرده بود و قرارداد رو بسته بود عصبانی بود...
از لج تهیونگ توی جاده ی فرعی ای که نمیشناخت پیچید... اون جاده مورد استفاده ی کسی نبود... از سر ناآگاهی وارد اون جاده شد... میخواست حتی اگه راهش دورتر هم شده عوضش از اونجا بره... فقط بخاطر اینکه راهشون جدا بشه!!!
*
تهیونگ وقتی دید ا/ت توی اون جاده رفت عصبانی شد... با خودش گفت: کجا میره آخه این دختره !!!
اون جاده خیلی خرابه...
اولش میخواست دنبال ا/ت بره... ولی به این فکر کرد که به خاطر اوضاع بد جاده ممکنه نتونه بهش برسه یا اتفاقی بیفته... برای همین تصمیم دیگه ای گرفت...
گوشیشو برداشت و همینطور که رانندگی میکرد شماره ا/ت رو گرفت...
بعد از اینکه دوتا بوق خورد ا/ت ریجکتش کرد...
تهیونگ گوشیشو با عصبانیت انداخت رو صندلی....
و از جاده ی اصلی راهشو در پیش گرفت... میدونست سر اون جاده ی فرعی به کجا میخوره... رفت تا به اون برسه...
دقایقی بعد که سر اون جاده رسید...
و ایستاد...
کنار جاده توقف کرد...
ساعتشو نگاه کرد...
زیر لب گفت: دیگه باید میرسید... پس کجاس؟....
ساعت ۳ ظهر بود...
چند روزی از شروع پاییز گذشته بود
بارون میومد...
ا/ت با عصبانیت از هتل بیرون اومد... و به تهیونگ که همراهش بود تشر میزد...
-مگه نگفتم نمیخوام تو صحبت کنی؟... این کار به عهده ی من بود! دوست نداشتم تو دخالت کنی!
تهیونگ: من اینکارو نکردم... اون مرد خودش مدام باهام صحبت میکرد
-همین یعنی مزاحمت! اگه تو نبودی خودم درستش میکردم
تهیونگ: میدونم که تو از پسش برمیای... فقط خواستم کمتر خسته بشی...
وقتی تهیونگ این حرفو زد ا/ت یه دفعه ایستاد و به تهیونگ خیره شد...
با خشم و جدیت گفت: تو نگران خستگی منی؟... عجب! چه دنیای عجیبی شده!...
با عجله به سمت ماشینش رفت... چون بارون داشت خیسشون میکرد...
تهیونگ کلافه شد... احساس کرد کار خیلی بدی کرده که اینطوری باعث شده ات حرص بخوره...
موهاش داشت خیس میشد...
رفت و سوار ماشینش شد
درنگ نکرد و دوباره پشت سر ا/ت به راه افتاد...
*****
یوجین همراه چانیول به خونه برگشت...
وقتی اومد توی خونه... دنبال مامانش گشت...
دوید پیش دوهی و گفت: مامانبزرگ... مامی کجاس؟...
دوهی صورت یوجین رو بین دستاش گرفت.... و گفت: اون هنوز کارش تموم نشده... ممکنه دیر بیاد... تو که ناراحت نمیشی؟
یوجین: نه... من بزرگ شدم
دوهی: باریکلا... حالا بگو ببینم... این هامبوک رو از کجا گرفتی؟
یوجین: هامبوک چیه؟
دوهی: اسم این لباسه که تو پوشیدی
یوجین: اینو دایی برام خرید... من ازش خوشم اومد
دوهی: خیلی خوشگل شدی
چانیول از در وارد شد... کیف یوجین رو روی دوشش انداخته بود...
-آهای پرنسس یوجین... چرا انقد تند میدوی؟... بیا ببینم....
یوجین بلند قهقهه میزد و فرار میکرد...
چانیول بغلش کرد و گفت: بیا بریم پیش دختر کوچولوی من ببینیم حالش چطوره...
*****
ا/ت هنوزم از اینکه تهیونگ دنبالش میومد شاکی بود... بابت اینکه توی کارش دخالت کرده بود و قرارداد رو بسته بود عصبانی بود...
از لج تهیونگ توی جاده ی فرعی ای که نمیشناخت پیچید... اون جاده مورد استفاده ی کسی نبود... از سر ناآگاهی وارد اون جاده شد... میخواست حتی اگه راهش دورتر هم شده عوضش از اونجا بره... فقط بخاطر اینکه راهشون جدا بشه!!!
*
تهیونگ وقتی دید ا/ت توی اون جاده رفت عصبانی شد... با خودش گفت: کجا میره آخه این دختره !!!
اون جاده خیلی خرابه...
اولش میخواست دنبال ا/ت بره... ولی به این فکر کرد که به خاطر اوضاع بد جاده ممکنه نتونه بهش برسه یا اتفاقی بیفته... برای همین تصمیم دیگه ای گرفت...
گوشیشو برداشت و همینطور که رانندگی میکرد شماره ا/ت رو گرفت...
بعد از اینکه دوتا بوق خورد ا/ت ریجکتش کرد...
تهیونگ گوشیشو با عصبانیت انداخت رو صندلی....
و از جاده ی اصلی راهشو در پیش گرفت... میدونست سر اون جاده ی فرعی به کجا میخوره... رفت تا به اون برسه...
دقایقی بعد که سر اون جاده رسید...
و ایستاد...
کنار جاده توقف کرد...
ساعتشو نگاه کرد...
زیر لب گفت: دیگه باید میرسید... پس کجاس؟....
۱۶.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.