فن فیک پلی بوی " پارت ۸ "
سویون به حرف جیمین توجهی نکرد .. خواست در و باز کنه که مچ دستش توسط جیمین کشیده شد .
جیمین : حداقل بگو کدوم گوری میری این وقت شب .
سویون با اخم گفت : به تو ربطی نداره .
و رفت ..
جیمین در و بست و با دادی که زد گلدون کنار دستش رو پرتاب کرد ، گلدون هزار تکه شد .
جیمین : به حرفم .. گوش نمیده .. دختره ی سلیطه .. داره رو مخم راه میره .. بهتر .. بره به درک .
شقیقه اش رو ماساژ داد تا کمی آرومتر بشه .
با زنگ خوردن گوشیش فحشی نثار خودش کرد و تماس رو جواب داد .
جیمین : بله ؟
جهسوک : پسرم برات بلیط پرواز به فرانسه گرفتم .
جیمین لبخند زد و با ناباوری گفت : واقعا ؟ عالیههه آپا .. میتونم برم و هیونگ هام رو ببینم .
جهسوک : پس به سویون هم بگو وسایلش رو جمع کنه .
جیمین : سویون ؟ چـ..چرا ؟
جهسوک : اوه پسر احمق من تو هیچی از ماه عسل نمیدونی .. ؟
جیمین با عصبانیت داد زد : داری چی میگییی هاااا ؟ من میخواممم تنهااا برممم .
جهسوک : ساعت هفت صبح اینجا باشید .
و تماس قطع شد .
جیمین ایندفعه گوشی رو با عصبانیت به دیوار کوبید .
تحمل این همه بدبختی براش سخت بود .
حالا سویون رو از کجا پیدا کنه ؟
کت قهوه ای رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد .
____
سویون تماس هارو رد میکرد ..
جی پی اس گوشیش رو وصل کرد و با دیدن محلی که سویون هست اخم کرد .
جیمین : دختره ی هرزه .
جلوی کندی بار ایستاد و گفت : تو این بار به من که یه مَرد ام رحم نمیکنن ، برای چی رفته اینجا ؟
با فکر کردن به اینکه این چند وقت زیاد با خودش حرف میزنه پوزخند زد .
جیمین : دیوونه شدم .. از دست این دختره.. همش با خودم .. حرف میزنم .
نفس عمیقی کشید و وارد کندی بار شد .
با دیدن دخترهایی که رقص میله میرفتن و مردها جیغ میزدن و تشویقشون میکردن اخم کرد .
جیمین : سویونا .. این محل دقیقا مناسبته .
با نگاهش دنبال سویون گشت اما پیداش نکرد .
پله های چوبی رو بالا رفت و تو طبقه دوم دنبال سویون گشت . از اینکه پیداش نکنه میترسید .. قطعا اگر پدر سویون میفهمید که دخترش به چنین جایی اومده اول حساب جیمین رو میرسید .
با نا امیدی به سمت پله ها رفت که دختری که روی میز خوابیده بود نظرش رو جلب کرد
موهای زیتونی رنگش دقیقا همرنگ موهای سویون بود .
موهای دختر رو از روی صورتش کنار زد و به چهره ی بی نقص سویون خیره شد .
با دیدن معصومیت سویون لبخندی روی لبهاش نقش بست .
یکی از دستهاش رو دور پاهای سویون مچ کرد و دست دیگه اش رو زیر سر سویون گذاشت و بغلش کرد .
سویون مثل یه بچه توی بغل جیمین به خواب رفته بود .
از کندی بار خارج شد و سویون رو داخل ماشین گذاشت . بعد از بستن کمربند برای سویون خودش هم روی صندلی راننده نشست .
دوباره مشغول نگاه کردن به سویون شد که سرش رو به در تکیه داده بود و خوابش برده بود .
جیمین : اگر .. بلایی سرت میاومد .. باید چیکار میکردم ؟
کمی نگاهش رو روی بدن سویون چرخوند ..
کم کم چشمهاش گرد شد .. انگشت اشاره ی سویون خونی بود .
دست سویون رو بین دستهاش گرفت و با توجه به زخم روی انگشتش خیره شد .
خیلی عمیق نبود
داشبورد و باز کرد و با پیدا کردن چسب زخم لبخند زد .
چسب زخم رو دور انگشت های ظریف سویون پیچید که سویون به آرومی چشمهاش رو باز کرد .
سویون : من ..ک..کجام؟
جیمین : آروم باش .. من پیدات کردم الان هم برمیگردیم خونه .. ببینم اتفاقی که برات نیافتاد ؟
سویون : به تو ربطی داره ؟
جیمین : هه .. مثل گربه ها میمونی هرچقدر هم بهت خوبی کنن بازهم چنگ میندازی . دستت چی شده ؟
سویون : با شیشه بریده شد .. ببخشید ..
جیمین که تعجب کرده بود که چنین کلمه ای از سویون میشنوه پرسید : برای چی ؟
سویون : نگرانت کردم .. ببخشید جیمین .
جیمین برای یک دقیقه داغی گونه هاش رو حس کرد . ضربان قلبش شدت گرفته بود و سعی در کنترل کردن لبخندش داشت . برای اولین بار سویون اسمش رو صدا زده بود
سعی کرد انقدر زود نرم نشه .
با گستاخی گفت : پس دیگه نگرانم نکن . حوصله دنبال گشتن ندارم ... یکبار دیگه هم از خونه بری بیرون به پدرت همه چیز رو میگم .
و پاش رو روی پدال گاز فشرد ...
___
با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد .
ساعت 6:30 صبح بود .
وقت رفتن بود . به سویون نگاه کرد ، هنوزهم خواب بود .
سویون نیم تنه بنفش و شورتک سفید پوشیده بود .
جیمین خیلی خوب میدونست که سویون برای تحریک کردنش چنین لباسهایی میپوشه اما انقدر ازش متنفر بود که زیاد به بدنش توجه نمیکرد .
جیمین : هی .. بلند شو
چندبار حرفش رو تکرار کرد که سویون بلند شد و روی تخت نشست
با گیجی چشمهاش رو مالید و گفت : چی میخوای؟
جیمین : دیشب درموردش حرف زدیم .. زود باش برو لباسهات رو بپوش
به این فکر میکرد که سویون رو توی فرانسه جا بزاره و از این به بعد زندگی مجردی و راحت خودش رو داشته باشه
--
جیمین : حداقل بگو کدوم گوری میری این وقت شب .
سویون با اخم گفت : به تو ربطی نداره .
و رفت ..
جیمین در و بست و با دادی که زد گلدون کنار دستش رو پرتاب کرد ، گلدون هزار تکه شد .
جیمین : به حرفم .. گوش نمیده .. دختره ی سلیطه .. داره رو مخم راه میره .. بهتر .. بره به درک .
شقیقه اش رو ماساژ داد تا کمی آرومتر بشه .
با زنگ خوردن گوشیش فحشی نثار خودش کرد و تماس رو جواب داد .
جیمین : بله ؟
جهسوک : پسرم برات بلیط پرواز به فرانسه گرفتم .
جیمین لبخند زد و با ناباوری گفت : واقعا ؟ عالیههه آپا .. میتونم برم و هیونگ هام رو ببینم .
جهسوک : پس به سویون هم بگو وسایلش رو جمع کنه .
جیمین : سویون ؟ چـ..چرا ؟
جهسوک : اوه پسر احمق من تو هیچی از ماه عسل نمیدونی .. ؟
جیمین با عصبانیت داد زد : داری چی میگییی هاااا ؟ من میخواممم تنهااا برممم .
جهسوک : ساعت هفت صبح اینجا باشید .
و تماس قطع شد .
جیمین ایندفعه گوشی رو با عصبانیت به دیوار کوبید .
تحمل این همه بدبختی براش سخت بود .
حالا سویون رو از کجا پیدا کنه ؟
کت قهوه ای رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد .
____
سویون تماس هارو رد میکرد ..
جی پی اس گوشیش رو وصل کرد و با دیدن محلی که سویون هست اخم کرد .
جیمین : دختره ی هرزه .
جلوی کندی بار ایستاد و گفت : تو این بار به من که یه مَرد ام رحم نمیکنن ، برای چی رفته اینجا ؟
با فکر کردن به اینکه این چند وقت زیاد با خودش حرف میزنه پوزخند زد .
جیمین : دیوونه شدم .. از دست این دختره.. همش با خودم .. حرف میزنم .
نفس عمیقی کشید و وارد کندی بار شد .
با دیدن دخترهایی که رقص میله میرفتن و مردها جیغ میزدن و تشویقشون میکردن اخم کرد .
جیمین : سویونا .. این محل دقیقا مناسبته .
با نگاهش دنبال سویون گشت اما پیداش نکرد .
پله های چوبی رو بالا رفت و تو طبقه دوم دنبال سویون گشت . از اینکه پیداش نکنه میترسید .. قطعا اگر پدر سویون میفهمید که دخترش به چنین جایی اومده اول حساب جیمین رو میرسید .
با نا امیدی به سمت پله ها رفت که دختری که روی میز خوابیده بود نظرش رو جلب کرد
موهای زیتونی رنگش دقیقا همرنگ موهای سویون بود .
موهای دختر رو از روی صورتش کنار زد و به چهره ی بی نقص سویون خیره شد .
با دیدن معصومیت سویون لبخندی روی لبهاش نقش بست .
یکی از دستهاش رو دور پاهای سویون مچ کرد و دست دیگه اش رو زیر سر سویون گذاشت و بغلش کرد .
سویون مثل یه بچه توی بغل جیمین به خواب رفته بود .
از کندی بار خارج شد و سویون رو داخل ماشین گذاشت . بعد از بستن کمربند برای سویون خودش هم روی صندلی راننده نشست .
دوباره مشغول نگاه کردن به سویون شد که سرش رو به در تکیه داده بود و خوابش برده بود .
جیمین : اگر .. بلایی سرت میاومد .. باید چیکار میکردم ؟
کمی نگاهش رو روی بدن سویون چرخوند ..
کم کم چشمهاش گرد شد .. انگشت اشاره ی سویون خونی بود .
دست سویون رو بین دستهاش گرفت و با توجه به زخم روی انگشتش خیره شد .
خیلی عمیق نبود
داشبورد و باز کرد و با پیدا کردن چسب زخم لبخند زد .
چسب زخم رو دور انگشت های ظریف سویون پیچید که سویون به آرومی چشمهاش رو باز کرد .
سویون : من ..ک..کجام؟
جیمین : آروم باش .. من پیدات کردم الان هم برمیگردیم خونه .. ببینم اتفاقی که برات نیافتاد ؟
سویون : به تو ربطی داره ؟
جیمین : هه .. مثل گربه ها میمونی هرچقدر هم بهت خوبی کنن بازهم چنگ میندازی . دستت چی شده ؟
سویون : با شیشه بریده شد .. ببخشید ..
جیمین که تعجب کرده بود که چنین کلمه ای از سویون میشنوه پرسید : برای چی ؟
سویون : نگرانت کردم .. ببخشید جیمین .
جیمین برای یک دقیقه داغی گونه هاش رو حس کرد . ضربان قلبش شدت گرفته بود و سعی در کنترل کردن لبخندش داشت . برای اولین بار سویون اسمش رو صدا زده بود
سعی کرد انقدر زود نرم نشه .
با گستاخی گفت : پس دیگه نگرانم نکن . حوصله دنبال گشتن ندارم ... یکبار دیگه هم از خونه بری بیرون به پدرت همه چیز رو میگم .
و پاش رو روی پدال گاز فشرد ...
___
با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد .
ساعت 6:30 صبح بود .
وقت رفتن بود . به سویون نگاه کرد ، هنوزهم خواب بود .
سویون نیم تنه بنفش و شورتک سفید پوشیده بود .
جیمین خیلی خوب میدونست که سویون برای تحریک کردنش چنین لباسهایی میپوشه اما انقدر ازش متنفر بود که زیاد به بدنش توجه نمیکرد .
جیمین : هی .. بلند شو
چندبار حرفش رو تکرار کرد که سویون بلند شد و روی تخت نشست
با گیجی چشمهاش رو مالید و گفت : چی میخوای؟
جیمین : دیشب درموردش حرف زدیم .. زود باش برو لباسهات رو بپوش
به این فکر میکرد که سویون رو توی فرانسه جا بزاره و از این به بعد زندگی مجردی و راحت خودش رو داشته باشه
--
۷۱.۴k
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.