پارت ۲ عشق پایان ناپذیر
پارت ۲ عشق پایان ناپذیر
دخترا : اویی چرا انقدر جذاب میشین وقتی از ایارو میگین تاقت نداریم دیگه
اکو و چویا از جاشون بلد شدن و دخترا رو کنار زدن
اکو : ههه الان دیگه هم خودتونو نابود کردین هم خانوادتونو
چویا : بهتون گفتیم گمشین ول گم نشدین الان هم شما هم خانوادتون باید عذاب بکشن
_ : عاشق تهدیدای الکیتونم
اکو و چویا : اخر ببینید الکی هستن
اکو و چویا تا میخواستن پاشونو بزارن بیرون زنگ خورد و همه پسرا امدن داخل
اکو : شانسمون گنده
چویا : خیلی حالا ول بیا بریم بشینیم تا معلم نیامده
اکو و چویا نشتن سر جاشون
۱۰ دقیقه گذشت و یک پسره از چویا پرسید
پسره : امم میشه بپرسم شما پسرا نیامدین و دخترا هم نیامدن بیرون
چویا : دخترا اجازه نمیدادن ما بیایم
پسره : باشه
چویا : اسمت چیه
پسره : اوسامو دازای
چویا : میشه دوست بشیم
دازای : اره
(نویسنده : دازای چویا اشنا شدن پارت بعد اکو اتسو دوست میشن😊کم کم داستان هینتای میشه😳)
خب معلم امد (نویسنده: چه عجب)
همه بچه ها بلند شدن
معلم : سلام بچه ها بشینید
یچه ها نشتن
معلم : ببخشید دیر امدم کلاس داشتیم با چندتا از والدین
بچه ها : هومم
معلم : بچه ها اگه حتی اکوتاگاوا ساما و چویا ساما را اذیت کنید درجا اخراجین
اکو : هوی چویا اینا بالاخره فهمیدن ما کییم
چویا : ارع
معلم : خب درسو شروع میکنیم
همه : هایی
درس تمام شد زنگ خونه خورد و بچه ها میخواستن برن خونه
اکو و چویا اول از همه رفتن
همه بچه ها : بچه ها باید بفهمیم چرا معلم گفت اذیتشون نکنیم
همه : اره
همه بچه ها بدو بدو رفتن دنبال چویا و اکو
(یواشکی)
خب اکو و چیا از در ورودی گذشتن و میرفتن سمت راست
خب مقدار تقریبا کمی فاصله گرفتن
و یک ماشین لورین امد دنبالشون
همه بچه ها : بچه ها اینا نکنه پ......
ادامه داره
ببخش کم شد
دخترا : اویی چرا انقدر جذاب میشین وقتی از ایارو میگین تاقت نداریم دیگه
اکو و چویا از جاشون بلد شدن و دخترا رو کنار زدن
اکو : ههه الان دیگه هم خودتونو نابود کردین هم خانوادتونو
چویا : بهتون گفتیم گمشین ول گم نشدین الان هم شما هم خانوادتون باید عذاب بکشن
_ : عاشق تهدیدای الکیتونم
اکو و چویا : اخر ببینید الکی هستن
اکو و چویا تا میخواستن پاشونو بزارن بیرون زنگ خورد و همه پسرا امدن داخل
اکو : شانسمون گنده
چویا : خیلی حالا ول بیا بریم بشینیم تا معلم نیامده
اکو و چویا نشتن سر جاشون
۱۰ دقیقه گذشت و یک پسره از چویا پرسید
پسره : امم میشه بپرسم شما پسرا نیامدین و دخترا هم نیامدن بیرون
چویا : دخترا اجازه نمیدادن ما بیایم
پسره : باشه
چویا : اسمت چیه
پسره : اوسامو دازای
چویا : میشه دوست بشیم
دازای : اره
(نویسنده : دازای چویا اشنا شدن پارت بعد اکو اتسو دوست میشن😊کم کم داستان هینتای میشه😳)
خب معلم امد (نویسنده: چه عجب)
همه بچه ها بلند شدن
معلم : سلام بچه ها بشینید
یچه ها نشتن
معلم : ببخشید دیر امدم کلاس داشتیم با چندتا از والدین
بچه ها : هومم
معلم : بچه ها اگه حتی اکوتاگاوا ساما و چویا ساما را اذیت کنید درجا اخراجین
اکو : هوی چویا اینا بالاخره فهمیدن ما کییم
چویا : ارع
معلم : خب درسو شروع میکنیم
همه : هایی
درس تمام شد زنگ خونه خورد و بچه ها میخواستن برن خونه
اکو و چویا اول از همه رفتن
همه بچه ها : بچه ها باید بفهمیم چرا معلم گفت اذیتشون نکنیم
همه : اره
همه بچه ها بدو بدو رفتن دنبال چویا و اکو
(یواشکی)
خب اکو و چیا از در ورودی گذشتن و میرفتن سمت راست
خب مقدار تقریبا کمی فاصله گرفتن
و یک ماشین لورین امد دنبالشون
همه بچه ها : بچه ها اینا نکنه پ......
ادامه داره
ببخش کم شد
۳.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.