گس لایتر/پارت ۲۶۴
هرگز فکر نمیکرد انقدر دردناک باشه!
مثل پاشیدن نمک روی زخمی عمیق بود... اون صحنه....اون بوسه...جلوی چشماش اتفاق افتاد... سمت چپ سینهش تیرکشید...و با درموندگی ناله بیصدایی از لب هاش خارج شد...
همزمان که سلول به سلولش از این درد ناشناخته رنج میبردن وجدانش چیزی رو براش تداعی کرد...
فلش بک:
بایول ازش خواسته بود شب رو کمی زودتر به خونه بیاد تا شام رو با هم بخورن...
اما بعد از شرکت برنامه عوض شد...
بورام ازش خواست که همراهش به خونه برن و ساعاتی رو مثل همیشه با هم سپری کنن...
ظاهر انتظار کشیدن بایول اهمیتی نداشت که حتی به خودش زحمت نداد یک بار هم درخواست بورام رو رد کنه و بلافاصله باهاش همراه شد...
.
.
.
.
ساعت از ۹ شب هم گذشته بود...
به تنهایی سر میز نشسته بود و به جای غذا خوردن فقط بهشون نگاه میکرد...
از جی وون خواهش کرده بود که تمام غذاهای مورد علاقه ی جونگکوک رو بپزه تا شوهرش ک خسته از کمپانی برمیگشت اوقات خوبی رو داشته باشه
اما خیلی دیر کرده بود...تا الآن باید میرسید خونه با اینکه ته دلش میترسید مزاحمش بشه و دوباره مرد و عصبانی کنه اما بی تابانه نگرانش بود و بالاخره تصمیم گرفت باهاش تماس بگیره...
.
.
.
.
با صدای تلفن بوسه فرانسوی پرشورشون و قطع کردن
نفس کلافه ای کشید و بهش معترض شد...
بورام: قبلا راجبش صحبت کردیم!
قرار بود از وقتی پاتو اینجا میذاری گوشیتو سایلنت کنی...
بی توجه به حرفای دختر نگاه سردشو به اسکرین گوشی دوخت
جونگکوک: بایول زنگ میزنه...ساکت باش...
-الو؟
بایول: الو؟... جونگکوکا... کجایی؟
-چطور...؟
بایول: هیچی...برای شام منتظرتم... نیومدی نگران شدم
-من یکم دیگه میام...کارم طول کشید
بایول: باشه...زود بیا
خودشو عقب کشید که از روی مبل بلند شه اما بورام که روی رون پاهاش نشسته بود بلند نشد!
بورام: کجا؟!
-باید برم
بورام: نه... نمیشه...حسمو خراب کرد... اینطوری نمیتونم اجازه بدم بری...ادامه بدیم...
خنده ی دلفریبی نثارش کرد و دختر رو برای آغاز معاشقه ای تازه در آغوش گرفت
.
.
.
.
از بس به غذاهای سرد شده ی روی میز خیره مونده بود اشتهاش کور شده بود...
در باز شد و جونگکوک توی چارچوب در قرار گرفت...با قدم های آهسته اما محکم وارد پذیرایی شد و با دختر مواجه شد که سرش روی میز بود و خوابش برده بود...
با صدای قدم های مرد خواب سبکش پرید...
با دیدن مرد همه انتظار و گرسنگیشو از یاد برد و لبخند شیرینی به لبهای بی رمقش نشست...
بایول: بلاخره اومدی! الان خودم غذاهاتو گرم میکنم
نگاه و حالت سرد و مغرور چهرش به تنهایی به بایول القا میکرد که مثل همیشه قرار نیست جواب خوبی بشنوه...
جونگکوک: چرا انقد زنگ میزنی؟
مگه بهت نگفتم سرم شلوغه...؟!
لبخند با لبهای ظریفش قهر کرد...
بایول: آخه...
قرار بود امشب زود بیای...وقتی نیومدی گفتم شاید اتفاقی افتاده...ح...حالا من ازت معذرت میخوام...بیا بشین
جونگکوک: خستم بایول!
چیزی نمیخوام...
به اتاقش رفت...
و دخترو که ساعتها با شوق منتظرش بود رو تنها گذاشت بدون اینکه بابت ناراحت کردنش عذرخواهی کنه...حتی ازش نپرسید که چقدر انتظار کشیده...اهمیتی نداشت که بپرسه...
به سادگی بورام رو ترجیح داد به کسی که صادقانه بهش عشق میداد...
مثل پاشیدن نمک روی زخمی عمیق بود... اون صحنه....اون بوسه...جلوی چشماش اتفاق افتاد... سمت چپ سینهش تیرکشید...و با درموندگی ناله بیصدایی از لب هاش خارج شد...
همزمان که سلول به سلولش از این درد ناشناخته رنج میبردن وجدانش چیزی رو براش تداعی کرد...
فلش بک:
بایول ازش خواسته بود شب رو کمی زودتر به خونه بیاد تا شام رو با هم بخورن...
اما بعد از شرکت برنامه عوض شد...
بورام ازش خواست که همراهش به خونه برن و ساعاتی رو مثل همیشه با هم سپری کنن...
ظاهر انتظار کشیدن بایول اهمیتی نداشت که حتی به خودش زحمت نداد یک بار هم درخواست بورام رو رد کنه و بلافاصله باهاش همراه شد...
.
.
.
.
ساعت از ۹ شب هم گذشته بود...
به تنهایی سر میز نشسته بود و به جای غذا خوردن فقط بهشون نگاه میکرد...
از جی وون خواهش کرده بود که تمام غذاهای مورد علاقه ی جونگکوک رو بپزه تا شوهرش ک خسته از کمپانی برمیگشت اوقات خوبی رو داشته باشه
اما خیلی دیر کرده بود...تا الآن باید میرسید خونه با اینکه ته دلش میترسید مزاحمش بشه و دوباره مرد و عصبانی کنه اما بی تابانه نگرانش بود و بالاخره تصمیم گرفت باهاش تماس بگیره...
.
.
.
.
با صدای تلفن بوسه فرانسوی پرشورشون و قطع کردن
نفس کلافه ای کشید و بهش معترض شد...
بورام: قبلا راجبش صحبت کردیم!
قرار بود از وقتی پاتو اینجا میذاری گوشیتو سایلنت کنی...
بی توجه به حرفای دختر نگاه سردشو به اسکرین گوشی دوخت
جونگکوک: بایول زنگ میزنه...ساکت باش...
-الو؟
بایول: الو؟... جونگکوکا... کجایی؟
-چطور...؟
بایول: هیچی...برای شام منتظرتم... نیومدی نگران شدم
-من یکم دیگه میام...کارم طول کشید
بایول: باشه...زود بیا
خودشو عقب کشید که از روی مبل بلند شه اما بورام که روی رون پاهاش نشسته بود بلند نشد!
بورام: کجا؟!
-باید برم
بورام: نه... نمیشه...حسمو خراب کرد... اینطوری نمیتونم اجازه بدم بری...ادامه بدیم...
خنده ی دلفریبی نثارش کرد و دختر رو برای آغاز معاشقه ای تازه در آغوش گرفت
.
.
.
.
از بس به غذاهای سرد شده ی روی میز خیره مونده بود اشتهاش کور شده بود...
در باز شد و جونگکوک توی چارچوب در قرار گرفت...با قدم های آهسته اما محکم وارد پذیرایی شد و با دختر مواجه شد که سرش روی میز بود و خوابش برده بود...
با صدای قدم های مرد خواب سبکش پرید...
با دیدن مرد همه انتظار و گرسنگیشو از یاد برد و لبخند شیرینی به لبهای بی رمقش نشست...
بایول: بلاخره اومدی! الان خودم غذاهاتو گرم میکنم
نگاه و حالت سرد و مغرور چهرش به تنهایی به بایول القا میکرد که مثل همیشه قرار نیست جواب خوبی بشنوه...
جونگکوک: چرا انقد زنگ میزنی؟
مگه بهت نگفتم سرم شلوغه...؟!
لبخند با لبهای ظریفش قهر کرد...
بایول: آخه...
قرار بود امشب زود بیای...وقتی نیومدی گفتم شاید اتفاقی افتاده...ح...حالا من ازت معذرت میخوام...بیا بشین
جونگکوک: خستم بایول!
چیزی نمیخوام...
به اتاقش رفت...
و دخترو که ساعتها با شوق منتظرش بود رو تنها گذاشت بدون اینکه بابت ناراحت کردنش عذرخواهی کنه...حتی ازش نپرسید که چقدر انتظار کشیده...اهمیتی نداشت که بپرسه...
به سادگی بورام رو ترجیح داد به کسی که صادقانه بهش عشق میداد...
۲۸.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.