رومان سرنوشت پارت ۳

رومان سرنوشت پارت ۳
ارمغان _ نمیدونم
سونیا _ خب بگو میخوای وسیله بگیری
زینب _ راست میگه
ارمغان _ خب میگن بگو خودمون برات میگیریم
سونیا _ خب بگو میخوام خودم نگه دارم
زینب _ راست میگه
ارمغان _ زینب تو فقط بلدی بگی راست میگه ؟؟
زینب _ اوهوم
ارمغان _ زهر حلاهل !
سونیا _ ای بابا بسه من دیگه نمیدونم هر کاری میکنی بکن
ارمغان _ اوکی خودم یه کاریش میکنم فعلا اینا رو وللش
سونیا _ خب الان برین این کارارو مو به مو انجام بدین ساعت ۳ میبینمتون
زینب _ یه سوال اگه امشب بریم جا رو میخوایم چیکار کنیم ؟
سونیا _ اون با من فعلا بریم که کلی کار داریم
ارمغان _ زینب = خدافظ
سونیا _ فعلا
از زبان سونیا =
راه افتادم سمت خونه . همش تو این فکر بودم که میتونم دوری مامانمو تحمل کنم یا نه . آخه من فقط ۱۷ سالم بود ، راستی گفتم ۱۷ بزارین خودمو معرفی کنم ، خب من سونیام ۱۷ سالمه و با مامانم زندگی میکنم و بابامو تو ۴ سالگی از دست دادم . یکی از خاله هام با ما زندگی میکنه چون اونم تنها زندگی میکنه به خاطر همین اومد پیش ما خلاصه همین خوانواده ما سه نفره منو مامانمو خالم .
وقتی رسیدم خونه طبق عادتم یه سلام بلند بالا دادم
من _ سلاااااااام
مامان _ علیک سلام چیه کبکت خروس میخونه ؟

خب بچه ها امروز دو تا پارت گذاشتم چون فردا وقت ندارم بزارم
ممنون از نگاهتون 🥰