تاوان شباهتم £ .......p1
.تهیونگ ویو
سرم به شدت داشت درد میکرد ... ولی الان هیچ دردی نمیتونه دردناک تر از درد قلبم باشه ... تیکه ای از وجودم ... نیمه ای از من ... تمام احساسم ... تمام زندگیم چند قدم اون ور تر داره جراحی میشه ...... یوری ... کسی که بهم نور بخشید ... کسی که مثل الماس درخشید و منو از زندگی غرق کثافت و لجن ام نجات داد ... وقتی تو مرداب زندگی داشتم دست و پا میزدم تنها دستی که سمتم دراز شد ... دستای ظریف و ابریشمیه یوری بود .... اما اون چند متر اون ور تر داره با مرگ میجنگه ... اون داره اونجا جون میده و من اینجا مثل احمق ها نشستم ... هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز این بشینم و انتظار بکشم انتظاری که داره منو از درون میخوره و ذره ذره داره نابود میکنه ...همینجوری به ساعت زل زده بودم که چند تا پرستار دوییدن سمت اتاق عمل.... اتاق عملی که نفس ام اونجا بود ... زندگیم اونجا بود من فقط مثل مرده ها اینجا نشسته بودم ...در اتاق عمل باز شد و رفتن داخل ... دیگه نتونستم این وضع کثیف و تحمل کنم رفتم سمت اتاق عمل .... داشتم میرفتم که یکی محکم از پشت منو گرفت و نگه ام داشت برگشتم سمتش که کوک رو دیدم ... چشماش رنگ خون گرفته بود...
تهیونگ: داری چیکار(داد) میکنی ول ام کننننن (داد)
کوک : خواهش میکنم هیونگ (گریه ) هیچ...هیچ کاری نمیتونی بکنی (گریه )
تهیونگ : ول ام کننن ...... ول ام کننننن میخوام برم پیشش (داد گریه )میخوام یوری مو ببینم (داد گریه ) یوری (داد)خواهش میکنم(گریه )
پرستار: آقای محترم اینجا بیمارستانه بفرمایید بیرون ما به غیر شما هزار تا بیمار داریم لطفا سر و صدا نکنین
دیگه تحمل این همه اعصبانیت و نداشتم .. دستای کوک رو محکم از خودم جدا کردم و پرستارو هل دادم که افتاد زمین خم شدم و چونه شو محکم گرفتم
تهیونگ : ببین زنیکه ی هر*زه جوری میدم سگام بکن*نت که تا عمر داری از سگ بترسی .حالا گمشو از جلو چشمم.. گمشووووو( داد)
کوک دوباره منو گرفت ...
کوک : هیونگ بخاطر یوری (گریه )
تهیونگ : اسم قشنگ یوری رو بخاطر هر*زه هایی مثل این به اون زبونت نیار کوککک(عربده)
خون جلو چشمام و گرفته بود اصلا نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو بین دستام گرفته بودم و هی رژه میرفتم ...که دیدم چهارتا غول جلوم ظاهر شدن بیشتر نگا کردم دیدم اون هرزه ام پشتشون قایم شده بود ..هه رفته واسه من حراست آورده
تهیونگ: عراضل اوباش دستتون به من بخوره با دردی میمیرین که هفت نسل بعد شما یادشون بمونه .(تهدید وار با انگشت ام خط و نشون میکشید )
راوی ویو
اون چهار تا غول سیاه پوست بدون اینکه بدون پسرک چقدر غم داره اونو کشون کشون از پیش زندگیش جدا کردند پسرک فریاد میکشید و داد میزد ... همه تو محوطهی تلخ بیمارستان به رفتن پسر نگاه میکردن ....پسرک تا سرشو چرخوند که برای آخرین بار یوری رو از چند متری حس کنه دکتر و دید که با کوک حرف میزد... با حرف های دکتر کوک افتاد زمین و شروع به گریه کردن کرد ....
نه نه این امکان نداره .... نه
تهیونگ : نهههه یورییییی (داد و گریه شدید) خواهش میکنم نهههههه (داد گریه)
یوری لطفا لطفا پاشو .... یوری لطفا من نمیتونم نه
که پسرک توی دستای چهار تا غول بی جون و بی حس بیهوش میشه ...
@suzan.intp💞
سرم به شدت داشت درد میکرد ... ولی الان هیچ دردی نمیتونه دردناک تر از درد قلبم باشه ... تیکه ای از وجودم ... نیمه ای از من ... تمام احساسم ... تمام زندگیم چند قدم اون ور تر داره جراحی میشه ...... یوری ... کسی که بهم نور بخشید ... کسی که مثل الماس درخشید و منو از زندگی غرق کثافت و لجن ام نجات داد ... وقتی تو مرداب زندگی داشتم دست و پا میزدم تنها دستی که سمتم دراز شد ... دستای ظریف و ابریشمیه یوری بود .... اما اون چند متر اون ور تر داره با مرگ میجنگه ... اون داره اونجا جون میده و من اینجا مثل احمق ها نشستم ... هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز این بشینم و انتظار بکشم انتظاری که داره منو از درون میخوره و ذره ذره داره نابود میکنه ...همینجوری به ساعت زل زده بودم که چند تا پرستار دوییدن سمت اتاق عمل.... اتاق عملی که نفس ام اونجا بود ... زندگیم اونجا بود من فقط مثل مرده ها اینجا نشسته بودم ...در اتاق عمل باز شد و رفتن داخل ... دیگه نتونستم این وضع کثیف و تحمل کنم رفتم سمت اتاق عمل .... داشتم میرفتم که یکی محکم از پشت منو گرفت و نگه ام داشت برگشتم سمتش که کوک رو دیدم ... چشماش رنگ خون گرفته بود...
تهیونگ: داری چیکار(داد) میکنی ول ام کننننن (داد)
کوک : خواهش میکنم هیونگ (گریه ) هیچ...هیچ کاری نمیتونی بکنی (گریه )
تهیونگ : ول ام کننن ...... ول ام کننننن میخوام برم پیشش (داد گریه )میخوام یوری مو ببینم (داد گریه ) یوری (داد)خواهش میکنم(گریه )
پرستار: آقای محترم اینجا بیمارستانه بفرمایید بیرون ما به غیر شما هزار تا بیمار داریم لطفا سر و صدا نکنین
دیگه تحمل این همه اعصبانیت و نداشتم .. دستای کوک رو محکم از خودم جدا کردم و پرستارو هل دادم که افتاد زمین خم شدم و چونه شو محکم گرفتم
تهیونگ : ببین زنیکه ی هر*زه جوری میدم سگام بکن*نت که تا عمر داری از سگ بترسی .حالا گمشو از جلو چشمم.. گمشووووو( داد)
کوک دوباره منو گرفت ...
کوک : هیونگ بخاطر یوری (گریه )
تهیونگ : اسم قشنگ یوری رو بخاطر هر*زه هایی مثل این به اون زبونت نیار کوککک(عربده)
خون جلو چشمام و گرفته بود اصلا نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو بین دستام گرفته بودم و هی رژه میرفتم ...که دیدم چهارتا غول جلوم ظاهر شدن بیشتر نگا کردم دیدم اون هرزه ام پشتشون قایم شده بود ..هه رفته واسه من حراست آورده
تهیونگ: عراضل اوباش دستتون به من بخوره با دردی میمیرین که هفت نسل بعد شما یادشون بمونه .(تهدید وار با انگشت ام خط و نشون میکشید )
راوی ویو
اون چهار تا غول سیاه پوست بدون اینکه بدون پسرک چقدر غم داره اونو کشون کشون از پیش زندگیش جدا کردند پسرک فریاد میکشید و داد میزد ... همه تو محوطهی تلخ بیمارستان به رفتن پسر نگاه میکردن ....پسرک تا سرشو چرخوند که برای آخرین بار یوری رو از چند متری حس کنه دکتر و دید که با کوک حرف میزد... با حرف های دکتر کوک افتاد زمین و شروع به گریه کردن کرد ....
نه نه این امکان نداره .... نه
تهیونگ : نهههه یورییییی (داد و گریه شدید) خواهش میکنم نهههههه (داد گریه)
یوری لطفا لطفا پاشو .... یوری لطفا من نمیتونم نه
که پسرک توی دستای چهار تا غول بی جون و بی حس بیهوش میشه ...
@suzan.intp💞
۵.۱k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.