عشق زیبای من«تکپارتی»✨🦕🌸
بورام « صبح با صدای شر شر بارون چشمام رو باز کردم و با ذوق از پنجره به بیرون نگاه کردم... تهیونگ خیلی آروم خوابیده بود و دلم نمیومد بیدارش کنم... از طرفی هم گفته بود نرم زیر بارون چون خیلی زود سرما میخوردم و مریض میشدم.... پاورچین پاورچین از تخت پایین اومدم و رفتم توی پذیرایی تانی با دیدنم پارس کرد و اومد سمتم... دستم رو روی دماغ کوچولوش گذاشتم و هیس آرومی گفتم... اونم متقابل با زبونش انگشتم رو لیس زد... پاکوتاه دوست داشتنی رو محکم بغل کردم و بعد از اینکه غذاشو گذاشتم پالتو و شال گردنم رو برداشتم که برم بیرون اما همین که دستم به دستگیره رسید تانی بدو بدو اومد سمتم... لبخندی زدم و دو زانو مقابلش نشستم... سرش رو ناز کردم و گفتم « هی تانی همین الان باباییت بفهمه پوست منو میکنه... دیگه اگه تو رو ببرم و مریض بشی شب باید تو خیابون بخوابم... پسر خوبی باش تا بیام یونتان « هاپ هاپ بورام « ووشششش خدا.... کاوایی... با خروجم از خونه باد سرد صورتم رو نوازش کرد.... برخورد قطرات باران به پوستم آرامبخش بود.... هدفونم رو برداشتم و بعد از پلی کردن اهنگ moon جین...آزادانه توی خیابون قدم میزدم و با اهنگ لب خونی میکردم.... اونقدر غرق خیال پردازی شدم که متوجه نشدم بارون شدید شده و همه دارن فرار میکنن... با حس اینکه سایه ای مانع برخورد باران به پوستم شده چشمام رو باز کردم و دیدن تهیونگ که عصبی به نظر میرسید لب گزیدم و هدفونم رو برداشتم.... چتر مشکی ای بالای سرم گرفته بود تا بیشتر از این خیس نشم... تهیونگ « خوش میگذره؟ بورام « آه تهیونگ . .. من.. من تهیونگ « هیسسس... یه نگاه به خودت بنداز... سنجاب کوچولو مگه من نگفتم اینجوری نیای زیر بارون؟ تو مگه به من قول ندادی ؟ یادت رفته پارسال سه روز توی تب میسوختی... البته تو که عین خرس خوابیده بودی...منه بدبخت بی خوابی کشیدم بورام « نگاهی به چهره حرصی تهیونگ انداختم و زدم زیر خنده...حرف تو دهنش ماسید و چشم غره ای حوالم کرد تهیونگ « بخند... بله بایدم بخندی... اگه مریض شدی من میدونم با تو... میگم همش آمپول بنویسن برات بورام « یاعع ته بدجنس نشو دیگه تهیونگ « کجاش رو دیدی... راه بیفت ببینم بورام « عینهو پاپی مظلوم دنبالش راه اوفتادم... باران بند اومده بود و بوی خاک خیس شده و طراوت درختا حالم رو خوب میکرد.... وقتی رسیدیم خونه ته چتر خیس شده رو آویزون کرد و کمکم کرد پالتوی خیس شده ام رو آویزون کنم... یونتان با دیدن من و ته بدو بدو خودش رو رسوند و خودش رو توی بغل ته جا کرد... ته لبخندی مستطیلی به تانی زد و نازش کرد... بعد اومد سمت من و کلاه و شالگردنمو رو در اورد...بعد اومد سمت من و کلاه و شالگردنمو رو در اورد... بورام « یاعع ته بچه نیستم خودم لباس هام رو عوض میکنم تهیونگ « اتفاقا یه دختر بچه تخس و لجبازی... نگا نگا عین موش آبکشیده شده.... بورام « ته مدام غر میزد و بعد از اینکه مطمئن شد موهام کاملا خشک شده حوله رو آویزون کرد و بخاری رو روشن کرد تا خونه گرم بمونه... یه نسکافه گرم درست کرد و منم از خدا خواسته خودم رو توی آغوشش جا کردم و نسکافه ام رو خوردم.... تهیونگ « دفعه اخرت باشه ها اینجوری میری بیرون بورام « قول نمیدم تهیونگ « حتما باید به بزور متوصل بشم؟ بورام « دلت میاد؟؟ اما اگه به زور متوصل بشی بورام نیستم اگه تلافی نکنم تهیونگ « اینطوریه؟ بورام « بله بله _طی یه حرکت ناگهانی ته بورام رو روی مبل خوابوند و روش خیمه زد.... لبخند خبیثی زد و گفت تهیونگ « یادمه قلقلکی بودی خانم کیم بورام « نه نه ته نکن تهیونگ « که تلافی میکنی نه؟ بورام « من؟ من کی گفتم؟ تهیونگ « الان نشونت میدم... _صدای جیغ و دادشون کل خونه رو پر کرده بود.... بورام از دست ته فرار میکرد و عین مرغ و خروس به جون هم اوفتاده بودن.... پایان....
۲۳.۵k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.