عشق ابدی پارت ۱۱۱ (به به چه رند😐)
عشق ابدی پارت ۱۱۱ (به به چه رند😐)
ویو یونگی
-درست حرف بزن ببینم چی میگی یونگی
+هوففف...تهیونگ زنگ زده به جونگ کوک و گفته که شام رو باهم بیرون برن . کوک هم که انگار بهش شک زدن. قشنگ مشخصه که اونم از شدت ذوق و تعجب هنگ کرده ؛ خلاصه که امشب یه دیش دیش داریم(چشمک)
-یاااا یونگی شی(چشم غره)
+ حالا ببین ¯\_(ツ)_/¯
رفتم سمت دستشویی و بعد انجام کارام دست و صورتم رو آب زدم. از تو آینه خودم رو نگاه میکردم ...
باید یه فکری به حال شون بکنم
...
ویو جیمین
از حرفایی که یونگی زده بود تعجب کردم
چه عجیبه ؛ پس...کوک هم
آیش مغزم کم کم می پوکه
بطری آب رو برداشتم و با بی حوصلگی رو مبل لم دادم
+چته بیبی!؟(بم)
-ه....هیچی
نشست رو به روم و با نگاهای ذوب کننده ای بهم خیره شد.
با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر گوجه نشم
صدای خنده اش تو گوشم اکو میشد
هنوز که هنوز با این رفتارا و حرکاتش ضربان قلبم بالا میره
چطور بعد این همه مدت با کاراش منو به اوج میرسونه؟؟
+قبلا انقد خجالتی نبودی(پوزخند)
-هی یونگی خان! من الانم خجالت نکشیدم
+مشخصه (پوزخند)
رفتم سمت اتاق و خودم رو روی تخت پرت کردم ؛ حق با اون بود . من جدیدا از رفتاراش خجالت میکشم
چرخیدم سمت پنجره و به بیرون نگا میکردم که دستایی رو دور کمرم حس کردم
بازم شکستم داد
...
ویو یونگی
-درست حرف بزن ببینم چی میگی یونگی
+هوففف...تهیونگ زنگ زده به جونگ کوک و گفته که شام رو باهم بیرون برن . کوک هم که انگار بهش شک زدن. قشنگ مشخصه که اونم از شدت ذوق و تعجب هنگ کرده ؛ خلاصه که امشب یه دیش دیش داریم(چشمک)
-یاااا یونگی شی(چشم غره)
+ حالا ببین ¯\_(ツ)_/¯
رفتم سمت دستشویی و بعد انجام کارام دست و صورتم رو آب زدم. از تو آینه خودم رو نگاه میکردم ...
باید یه فکری به حال شون بکنم
...
ویو جیمین
از حرفایی که یونگی زده بود تعجب کردم
چه عجیبه ؛ پس...کوک هم
آیش مغزم کم کم می پوکه
بطری آب رو برداشتم و با بی حوصلگی رو مبل لم دادم
+چته بیبی!؟(بم)
-ه....هیچی
نشست رو به روم و با نگاهای ذوب کننده ای بهم خیره شد.
با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر گوجه نشم
صدای خنده اش تو گوشم اکو میشد
هنوز که هنوز با این رفتارا و حرکاتش ضربان قلبم بالا میره
چطور بعد این همه مدت با کاراش منو به اوج میرسونه؟؟
+قبلا انقد خجالتی نبودی(پوزخند)
-هی یونگی خان! من الانم خجالت نکشیدم
+مشخصه (پوزخند)
رفتم سمت اتاق و خودم رو روی تخت پرت کردم ؛ حق با اون بود . من جدیدا از رفتاراش خجالت میکشم
چرخیدم سمت پنجره و به بیرون نگا میکردم که دستایی رو دور کمرم حس کردم
بازم شکستم داد
...
۲.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.