همینجوری^(هشدار:غمگین)
پارسال در این روز بهم گفتن نمیتونی ببینیش دیگه امروز وقت نیست فردا بیا ی چیزی ته دلم میگفت درست نیست امروز باید ببینمش ولی خب ... نذاشتن
رفتم ولی میخواستم فردا برگردم وقتی برگشتم سه ساعت زودتر هم برگشتما ولی تو خیلی زودتر از این حرفا رفته بودی چی شد پس ؟ قرار بود بیام بد قولی کردی که اخرین بار که دیدمت ۲۱ مرداد بود وقتی تو ی جعبه چوبی مسخره خوابیده بودی لبخند میزدی انگار نه انگار دنیای دخترت و نابود کردی انگار نه انگار دور و روت داشتن جیغ میکشیدن انگار نه انگار تقصیر تو بود که همه مشکی پوشیده بودن و جیغ میزدن و گریه میکردن ولی حتی با اینهمه سر و صدا پا نشدی من 40 روز بعد برگشتم که بیدارت کنم ی سنگ و خروار ها خاک بینمون فاصله بود جیغ زدم گریه کردم محکم به اون سنگ مسخره که نمیزاشت بغلت کنم مشت زدم ولی بیدار نشدی اخه ادمم انقد خابالو؟1 سال 12 ماه 48 هفته 365 روز هر ساعتشو اومدم بیدارت کنم پس چرا بیدار نمیشی دلم برات تنگ شده میدونستی ی ساله بغلت نکردم هیچکی مثل تو توپولوی من نیست تو بغل هیچکی گم نمیشم ی روز اومدم بهت گفتم میترسم بقیه جیغ میزننن پاشو ولی پا نشدی
ی دختر کوچولو بود باباش تو بیمارستان بستری بود از ته دلش میخواست ببینتش ولی اونروز دیر کرده بود ی عکس از خودشو بابایش تو دستش بود اینور اونور میرفت با شوهرعمش تا مسئولینو راضی کنه باباشو ببینه با شوهر عمش به سمت ی اتاق رفت ی خانمی اونجا بود شوهر عمه بهش اشاره کرد و گفت:این بچه رو ببینین هروقت بهش میگفتن بچه میگفت من بچه نیستم 12 سالمه ولی اونموقع تنها چیزی که براش مهم بود دیدن باباش بود شوهر عمش ادامه داد:ببینید عکس باباشو گرفته دستش میخواد بزاره کنار باباش رو میزش خانمه زنگ زد به یکی دیگه امید تو دل دخترک پروانه زد ولی نه اون زن بهش گفت نمیتونه باباشو ببینه چون وقت تموم شده و پزشک قانونی گیر میده برو فردا بیا دخترک میخواست داد بزنه گریه کنه بگه شما کی هستین که نمیزارین بابامو ببینم ولی هیچکدومشو انجام نداد و فقط ساکت و اروم برگشت خونه فرداش که برگشت بیمارستان گفتن دیگه نمیتونی باباتو ببینی چون رفته سردخونه میخواست داد بزنه بگه خب چرا نزاشتین ببینمش چرا نجاتش ندادین؟ولی هیچی نگفت ...
بابا سخت بود چه حسی داشت اینکه ساعت 11 و ربع شب دستگاهت دیرینگ دیرینگ کنه دکتر و پرستارا بیان بالا سرت دکتر بگه دستگاه شوکو بزنین بعد دستش بگیره بزنه رو سینه هات نگاهی به دستگاه بکنه و داد بزنه:دوزشو بیشتر کن تا اخرین دوز این کارو تکرار کنه بعد ساعت 12 شب اخرین بار نگاهی به دستگاه بکنه خط صافو ببینه سرشو با تاسف تکون بده و بگه تموم کرد پرستارا ملافه بکشن رو صورتت ولی همراهی اونجا نبود که بهش خبر بدن هوم ما دیر اومدیم کاش اونجا بودم نمیزاشتم از پیشم ببرنت ولی نبودم و تو رفتی بدون هیچ دستی که نگهت داره...
همشون دلیه و فقط خواستم گذاشته باشم برا ترحم یا هرچیز دیگه ای نیست
رفتم ولی میخواستم فردا برگردم وقتی برگشتم سه ساعت زودتر هم برگشتما ولی تو خیلی زودتر از این حرفا رفته بودی چی شد پس ؟ قرار بود بیام بد قولی کردی که اخرین بار که دیدمت ۲۱ مرداد بود وقتی تو ی جعبه چوبی مسخره خوابیده بودی لبخند میزدی انگار نه انگار دنیای دخترت و نابود کردی انگار نه انگار دور و روت داشتن جیغ میکشیدن انگار نه انگار تقصیر تو بود که همه مشکی پوشیده بودن و جیغ میزدن و گریه میکردن ولی حتی با اینهمه سر و صدا پا نشدی من 40 روز بعد برگشتم که بیدارت کنم ی سنگ و خروار ها خاک بینمون فاصله بود جیغ زدم گریه کردم محکم به اون سنگ مسخره که نمیزاشت بغلت کنم مشت زدم ولی بیدار نشدی اخه ادمم انقد خابالو؟1 سال 12 ماه 48 هفته 365 روز هر ساعتشو اومدم بیدارت کنم پس چرا بیدار نمیشی دلم برات تنگ شده میدونستی ی ساله بغلت نکردم هیچکی مثل تو توپولوی من نیست تو بغل هیچکی گم نمیشم ی روز اومدم بهت گفتم میترسم بقیه جیغ میزننن پاشو ولی پا نشدی
ی دختر کوچولو بود باباش تو بیمارستان بستری بود از ته دلش میخواست ببینتش ولی اونروز دیر کرده بود ی عکس از خودشو بابایش تو دستش بود اینور اونور میرفت با شوهرعمش تا مسئولینو راضی کنه باباشو ببینه با شوهر عمش به سمت ی اتاق رفت ی خانمی اونجا بود شوهر عمه بهش اشاره کرد و گفت:این بچه رو ببینین هروقت بهش میگفتن بچه میگفت من بچه نیستم 12 سالمه ولی اونموقع تنها چیزی که براش مهم بود دیدن باباش بود شوهر عمش ادامه داد:ببینید عکس باباشو گرفته دستش میخواد بزاره کنار باباش رو میزش خانمه زنگ زد به یکی دیگه امید تو دل دخترک پروانه زد ولی نه اون زن بهش گفت نمیتونه باباشو ببینه چون وقت تموم شده و پزشک قانونی گیر میده برو فردا بیا دخترک میخواست داد بزنه گریه کنه بگه شما کی هستین که نمیزارین بابامو ببینم ولی هیچکدومشو انجام نداد و فقط ساکت و اروم برگشت خونه فرداش که برگشت بیمارستان گفتن دیگه نمیتونی باباتو ببینی چون رفته سردخونه میخواست داد بزنه بگه خب چرا نزاشتین ببینمش چرا نجاتش ندادین؟ولی هیچی نگفت ...
بابا سخت بود چه حسی داشت اینکه ساعت 11 و ربع شب دستگاهت دیرینگ دیرینگ کنه دکتر و پرستارا بیان بالا سرت دکتر بگه دستگاه شوکو بزنین بعد دستش بگیره بزنه رو سینه هات نگاهی به دستگاه بکنه و داد بزنه:دوزشو بیشتر کن تا اخرین دوز این کارو تکرار کنه بعد ساعت 12 شب اخرین بار نگاهی به دستگاه بکنه خط صافو ببینه سرشو با تاسف تکون بده و بگه تموم کرد پرستارا ملافه بکشن رو صورتت ولی همراهی اونجا نبود که بهش خبر بدن هوم ما دیر اومدیم کاش اونجا بودم نمیزاشتم از پیشم ببرنت ولی نبودم و تو رفتی بدون هیچ دستی که نگهت داره...
همشون دلیه و فقط خواستم گذاشته باشم برا ترحم یا هرچیز دیگه ای نیست
۳.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳