✦:
★꯭ بار ها و بار ها به خودم میگفتم...میدانستم او خودش نیست
نقابی از مرگ به صورت زده ...میدانستم او دیگر یک فرشته نیست
میخواستم خودم را آسوده کنم؟شاید ، اما احساساتم مانند دریای مواج
به تلاطم می افتاد، هر گاه به او می اندیشیدم!
چشمانم می سوخت، مانند بازتاب قبلم که در شعله های عشق او می تپید ،
اما او با او نگاه سردش هر دفعه آن شعله را ویران می ساخت
میخواستم رهایش کنم اما قلبم نمیگذاشت...
پس قبولش کردم،دست در دستش گذاشتم و عقلم را رها کردم
فقط به او اندیشیدم
...لذت آن را به هیچ چیز ترجیح ندادم...تا توانستم لذت بردم
در آخر در گوشش زمزمه کردم:میدانم فرشته ام ،فرشته ی مرگ است ؛
اما میخواهم مرا با خود ببری...وقتی کنار تو باشم، رستاخیز هم برایم بهشت است⊹ִֶָ
نقابی از مرگ به صورت زده ...میدانستم او دیگر یک فرشته نیست
میخواستم خودم را آسوده کنم؟شاید ، اما احساساتم مانند دریای مواج
به تلاطم می افتاد، هر گاه به او می اندیشیدم!
چشمانم می سوخت، مانند بازتاب قبلم که در شعله های عشق او می تپید ،
اما او با او نگاه سردش هر دفعه آن شعله را ویران می ساخت
میخواستم رهایش کنم اما قلبم نمیگذاشت...
پس قبولش کردم،دست در دستش گذاشتم و عقلم را رها کردم
فقط به او اندیشیدم
...لذت آن را به هیچ چیز ترجیح ندادم...تا توانستم لذت بردم
در آخر در گوشش زمزمه کردم:میدانم فرشته ام ،فرشته ی مرگ است ؛
اما میخواهم مرا با خود ببری...وقتی کنار تو باشم، رستاخیز هم برایم بهشت است⊹ִֶָ
۲۵۶
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.