رمان ارباب من پارت: ۱۴
تو تمام راه بی صدا به حال خودم و سرنوشتم اشک میریختم!
کاش الان تو خونه ی خودمون بودم، با مامان و بابا سر میز نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
تازه داشتم به حماقتم پِی میبُردم!
من تک فرزند بودم و پدر و مادرم حتما بدون من خیلی شکسته میشدن!
خدایا چرا اینکار رو کردم؟
این چه احمق بازی بود که درآوردم و خودم رو تو این چاه انداختم؟
_ گریه نکن
دماغم رو آروم بالا کشیدم، به سمتش نگاه کردم و گفتم:
_ شما رو اگه مثل یه شیء بی ارزش رد و بدل میکردن گریه نمیکردید؟
_ من خام حرفهای یه پسر لاشی نمیشدم!
_ من خام نشدم، عاشق شدم، اونم نشون میداد که عاشقمه
پوزخندی زد و گفت:
_ عاشق؟!
_ آره
تو چشمام زل زد و با لحن خیلی بدی گفت:
_ دخترجون این رو بدون اگه کسی واقعا عاشق تو باشه هیچ وقت از خونواده ات دورت نمیکنه!
با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ اون بیشرف اینکار رو کرد اما، شما بذار من برگردم پیش خونوادم
_ متاسفم، من بیشرف تر از اونم!
_ این همه دختر همه جا ریخته، توروخدا منو ول کنید
در سکوت نگاهم کرد که خودم ادامه دادم:
_ پدر و مادرم جز من هیچ فرزند دیگه ای ندارن، لطفا لطفا
_ موقع فرار یادت نبود که تنها فرزند پدر مادرتی؟
_ خریت کردم، خریت
_ پس باید تاوان خریتت رو بِکِشی
صورتم رو با دستام گرفتم و این بار با صدای بلند هق هق کردم!
امکان نداشت از دستش نجات پیدا کنم و مثل اینکه واقعا فروخته شده بودم!
یعنی الان خونواده ام دارن چیکار میکنن؟ دارن دنبالم میگردن؟
با ترس سعی میکردم خودم رو آروم کنم و امیدوار باشم که میتونم فرار کنم.
این پسره قطعا من رو نخریده که برم بشینم بهش نگاه کنم، حتما...حتما به یه قصد و هدفی من رو خریده!
با این فکر تمام تنم به یکباره لرزید و ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم!
سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد از ذهنم دور بشه.
نه...نه قطعا همچین چیزی امکان پذیر نمیشه...
کاش الان تو خونه ی خودمون بودم، با مامان و بابا سر میز نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
تازه داشتم به حماقتم پِی میبُردم!
من تک فرزند بودم و پدر و مادرم حتما بدون من خیلی شکسته میشدن!
خدایا چرا اینکار رو کردم؟
این چه احمق بازی بود که درآوردم و خودم رو تو این چاه انداختم؟
_ گریه نکن
دماغم رو آروم بالا کشیدم، به سمتش نگاه کردم و گفتم:
_ شما رو اگه مثل یه شیء بی ارزش رد و بدل میکردن گریه نمیکردید؟
_ من خام حرفهای یه پسر لاشی نمیشدم!
_ من خام نشدم، عاشق شدم، اونم نشون میداد که عاشقمه
پوزخندی زد و گفت:
_ عاشق؟!
_ آره
تو چشمام زل زد و با لحن خیلی بدی گفت:
_ دخترجون این رو بدون اگه کسی واقعا عاشق تو باشه هیچ وقت از خونواده ات دورت نمیکنه!
با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ اون بیشرف اینکار رو کرد اما، شما بذار من برگردم پیش خونوادم
_ متاسفم، من بیشرف تر از اونم!
_ این همه دختر همه جا ریخته، توروخدا منو ول کنید
در سکوت نگاهم کرد که خودم ادامه دادم:
_ پدر و مادرم جز من هیچ فرزند دیگه ای ندارن، لطفا لطفا
_ موقع فرار یادت نبود که تنها فرزند پدر مادرتی؟
_ خریت کردم، خریت
_ پس باید تاوان خریتت رو بِکِشی
صورتم رو با دستام گرفتم و این بار با صدای بلند هق هق کردم!
امکان نداشت از دستش نجات پیدا کنم و مثل اینکه واقعا فروخته شده بودم!
یعنی الان خونواده ام دارن چیکار میکنن؟ دارن دنبالم میگردن؟
با ترس سعی میکردم خودم رو آروم کنم و امیدوار باشم که میتونم فرار کنم.
این پسره قطعا من رو نخریده که برم بشینم بهش نگاه کنم، حتما...حتما به یه قصد و هدفی من رو خریده!
با این فکر تمام تنم به یکباره لرزید و ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم!
سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد از ذهنم دور بشه.
نه...نه قطعا همچین چیزی امکان پذیر نمیشه...
۷.۱k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.