فقط یک دختر ۱۵ ساله. ( پارت ۱۰ و ۱۱)
بعد خوراکی ها را گذاشتیم جلوشون نشستیم مقابلشون رو کاناپه ک ه یهو کوک گفت :شما هنوز بالباس خواب هستید نمیخواید عوضش کنید من گفتم :نه چرا زشته که یهو با اعانت گفت :بله زشته گفتم: حالا ناراحت نشو میخوام یک چیزی بگم وقتی اینجا میای قانون اینجا رو رعایت ۱- وسط حرفم نپر ۲-بهمون نگو چیکار کنیم چیکار نکنیم ۳-دست رد به سینه ما نزن و خورا کی هاتو بخور تا آبرومو جلو طرفدارانت نبردیم که یهو گفت : تو داری برای من تعن تکلیف میکنی من ازت ۱۰ بزرگترم فکر کنم بعد گفتم :عزیزم به سن نی مهم عقله که تو نداریش داشتم به کلماتی اصلا فکر کنم به بزرگتر مرد جهان فحش و هر چی از دهنم درمورد بهش گفتم دادشو دیدم که انگار از دستم نارحت تا اومدم یک چیزی بگم که کوک دست داداشم گرفت و بهش گفت :دیدی گفتم اوون لیاقت معذرت نداره داش بلند میشد بره که بلند شدم بهش گفتم :چطور بود که گفت :اعانت و سر من خالی کردی خودت حال کردی و بعد به من میگی چطور بود بهش گفتم :میخواستم مثل دیروز که با من رفتار کردی رفتار کنم ببینم خوشت میاد بعدشم اول یک چیزی بخور و بعد هم معذرت میخوام
وبوی کوک
وقتی داشتم میومدم حرفاهی زد که باعث شد بخاطر دیروز بیشتر شرمنده شم
بعد داشتن میرفتن که گوشی جیمن زنگ خورد یکی از بادیگارد ها بود که زنگ زده بود نمیدونم چی گفت که کوک عصبی شد و داشت رو سگش بابا میومد که داداش کوک پرسید :داداشی چی شده که کوک گفت :هیچی فقط پدر بیرحممان عمارت منو تصرب کرده تا اینو شنیدم رفتم تو فکر یعنی اون تو عمارت واووو داشت تو فورشیرد میگفت اینو که یهو به کوک گفتم :آقای جعون اگه بخوای میتونی اینجا بمونی
گفت:نه خیلی ممنون
گفتم:راست میگم حداقل بخاطر برادرت بمون دیدم برادرش داره گریم میکنه
که کوک گفت :باشه
جونکوک چون خیلی خسته بود رفت تو اتاق اترین گرفت خوابید و جیمین هم رفت تو اتاق روشا منم رفتم با داداش کوک تو اتاقم که یهو ملیسا بالباس آماده باش اومد پیشم گفت من با یکی از دوستام میرم بیرون گفتم مسر یا دختر گفت :دختر گفتم حیف شد که یهو حرفش و پست گرفت گفت:پسر. بهش بد نگا کردم که گفت:اومدم خونهباهس دربارش صحبت میکنم گفتم :باشه
گفتم راستی داری میایی چند تا لباس راحتی مردانه و پسرانه هم بگیر گفت :باش و سریع از در زد بیرون که گفتم بیا ملیسا با اینکه ۲ سال از کوچیکتره دوست پسر پیدا کرده رفتم تو اتاقم که با چیزی که داداش کوک گفت شوکه شدم 🤔😐😑😐..........
بچه ها پارت ۱۰ و ۱۱ رو باهم نوشتم ببخشید دیر نوشتم
وبوی کوک
وقتی داشتم میومدم حرفاهی زد که باعث شد بخاطر دیروز بیشتر شرمنده شم
بعد داشتن میرفتن که گوشی جیمن زنگ خورد یکی از بادیگارد ها بود که زنگ زده بود نمیدونم چی گفت که کوک عصبی شد و داشت رو سگش بابا میومد که داداش کوک پرسید :داداشی چی شده که کوک گفت :هیچی فقط پدر بیرحممان عمارت منو تصرب کرده تا اینو شنیدم رفتم تو فکر یعنی اون تو عمارت واووو داشت تو فورشیرد میگفت اینو که یهو به کوک گفتم :آقای جعون اگه بخوای میتونی اینجا بمونی
گفت:نه خیلی ممنون
گفتم:راست میگم حداقل بخاطر برادرت بمون دیدم برادرش داره گریم میکنه
که کوک گفت :باشه
جونکوک چون خیلی خسته بود رفت تو اتاق اترین گرفت خوابید و جیمین هم رفت تو اتاق روشا منم رفتم با داداش کوک تو اتاقم که یهو ملیسا بالباس آماده باش اومد پیشم گفت من با یکی از دوستام میرم بیرون گفتم مسر یا دختر گفت :دختر گفتم حیف شد که یهو حرفش و پست گرفت گفت:پسر. بهش بد نگا کردم که گفت:اومدم خونهباهس دربارش صحبت میکنم گفتم :باشه
گفتم راستی داری میایی چند تا لباس راحتی مردانه و پسرانه هم بگیر گفت :باش و سریع از در زد بیرون که گفتم بیا ملیسا با اینکه ۲ سال از کوچیکتره دوست پسر پیدا کرده رفتم تو اتاقم که با چیزی که داداش کوک گفت شوکه شدم 🤔😐😑😐..........
بچه ها پارت ۱۰ و ۱۱ رو باهم نوشتم ببخشید دیر نوشتم
۲.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.