فیک جنون
پارت ۳:::::::::
یک هفته بعد
با نامجون خیلی اخت گرفته بودم و تویه خونه هم بهتره بگم قصر مدرن چون واقعا بزرگ و لوکس بود با هم مثل خواهر و برادر زندگی میکردیم
ولی مشکل این بود من از لحاظ روحی اصلا وضعیت خوبی نداشتم و نمیتونستم دوری از یونگی رو تحمل کنم و با کار خودمو مشغول میکردم و فکر اینکه از اون دختر انتقام بگیرم خیلی ذهنم رو پر کرده بود
یکی از همین روز ها در حال کار کردن با نامجون توی اتاق کار یه ایده به سرم زد و سعی کردم طوری به نامجون بگم که قبول کنه
+نامی
=بله
+میتونم یه خواهش ازت بکنم
=چی
+میتونی اطلاعات یک نفرو برام پیدا کنی
سرشو بالا آورد چشماشو به من دوخت
=کی؟یونگی؟
+نه فقط یه اسم ازش میدونم
=خوب
+لیا
=همونی که..
+آره
و دوباره چشمشو به برگه دوخت
=فکر نکنم فکر خوبی باشه
+چرا
=بهتره کلا فراموشش کنی
+نه قول میدم کاری نکنم فقط اطلاعاتش رو میخوام
=نه
+خواهش میکنم نامییی
بعد چند ثانیه سکوت گفتم
+مگه نمیخوای فراموشش کنم و خوشحال باشم
=معلومه که میخوام
+پس فقط یه اسم سرچ کن همین خواهش میکنم کاری نمیکنم قول میدم
=رزا منو ببین اصلا راجبش فکر نکن سرتو به چیزای دیگه گرم کن
با ناراحتیگفتم
+باشه
.
.
.
شب شده بود تقریبا ساعت های ۱۰ یا ۹ داشتم پرونده ها رو مرتب میکردم نامجونم توی اتاق خودش رفته بود
به صفحه لپ تاپ نامجون نگاه کردم
توی سایت بود همون سایتی که فقط نامجون و همکاراش داشتن و میتونست با اسم یک نفر کل اطلاعات اون شخص رو بهت بده
اول مکث کردم و بعد پشت میز نشستم و اسم لیا رو سرچ کردم
(کیم لیا دختری ۲۵ ساله جزو گروپ دخترانه پرپل
شغل:رقصنده
محل کار:بار جانگسول
مکان کنونی:بار جانگسول)
یعنی الان توی بار بود چند دیقه ای با حالتی که از روی استرس لبم رو گاز میگرفتم و انگشتم رو روی میز میکوبیدم به مانیتور خیره شدم بعد بلند شدم و سمت اتاقم رفتم یه هودی تنم کردم و توی موبایلم مکان بار جانگسول رو سرچ کردم و فهمیدم ۲ خیابون اونور تره گوشی رو روی صفحه خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم که نامجون جلوم سبز شد
=کجا
+میرم قدم بزنم
=ساعت ۹ شب
+آره نیاز دارم هوا بخودم
=باشه خوبه که داری بهش عادت میکنی
+آره خوب من برم
=اوهوم
بعد سمت در رفتم و ازش خارج شدم
توی خیابون راه میرفتم و با نم بارون مو های نسبتا بلند مشکیم خیس میشد
کلاه هودیو روی سرم کشیدم شروع به دویدن کردم تا به بار رسیدم سرم رو پایین انداختم و وارد بار شدم بین اون هیاهو یه در رو دیدم که روش نوشته بود[گروه پرپل]متمعن بودم اونجاست رفتم سمت در و بازش کردم یه دختر با لباس خیلی باز روی صندلی نشسته بود و داشت آرایش میکرد وقتی صدای در رو شنید سمت من برگشت خودش بود لیا
+عوضی
^اوووو تویی خانم عصبانی اون روز درست به حسابت نرسیدم
+ولی من اومدم به حسابت برسم بلند شد شونه هاشو گرفتم و به کمد لباس کوبیدم
+چرا اینکارو کردی هان
^هاااش ترمز بگیر باهم بریم
+عجب پرویی ام هستی
بعد در باز شد و چند تا دختر وارد شدن
،هی داری چیکار میکنی دختر جون
+به تو ربطی نداره
بعد اومد سمتم و لیا رو اونور کشید بقیه دخترا سمتم اومدن و یکیشون درو بست
&این کیه لیا
^نامزد همون پسر خوشگله
&اووه آقای مین جذاب
+از کجا میشناسیش هااان
&صداتو رو من بلند نکن جوجه کوچولو
،میدونی اون شب خیلی خوش گذشت
&آره مرد سفتی بود هر کاری میکردیم خر نمیشد میگفت نامزد دارم و سرمون داد کشید ولی لیا خوب دلشو برد
بعد همشون خندیدن
+دهنتو ببند
بعد یه ضربه محکم به شونم زد که باعث شد روی زمین بیوفتم آنقدر دستش آروم حرکت کرد که انگار یه پر رو تکون داده ولی من پرت شدم
این همه فشار باعث شد بزنم زیر گریه و مثل یه بچه کوچیک به نظر بیام واقعا حس حقارت داشتم من بین چند تا زن هرزه مثل یه بچه بودم
&آخی کوچولو گریه نکن
،حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه
بعد لیا اومد و بالا سرم وایستاد
^واقعا برات ناراحت شدم میبینی تو چقدر کوچیکی و من چقدر بالا تر از تو ام تو حتی هیچ تجربه ای ام نداری
بعد یه تف توی صورتم نداخت و خواست بره که برگشت و گفت
^راستی کردن با نامزدت خیلی لذت بخش بود
و بعد رفت و بقیه دختره منو از شونه هام گرفتن و از بار پرت کردن بیرون
روی زمین خیابون خیسنشسته بودمو افسوس میخوردم خیلی کم آورده بودم واقعا پست کوچیک بودم نمیتونستم این همه حقارت رو تحمل کنم حتی بلد نبودم از زبونم به درستی استفاده کنم و جواب اونا رو بدم از جام بلند شدم به سمت خونه گریه کنان دویدم
به خونه رسیدم و در رو باز کردم نامجون دوید طرفم پاهام از دویدن خسته شده بود و روی زمین زانو زدم یعنی انقد ضعیف بودم؟
=رزا چی شده
توی صورت نامجون نگرانی و استرس فوران میکرد
+نامجون
=بله
+بهم یاد بده
=چیو
+که چطوری مثل تو بشم
یک هفته بعد
با نامجون خیلی اخت گرفته بودم و تویه خونه هم بهتره بگم قصر مدرن چون واقعا بزرگ و لوکس بود با هم مثل خواهر و برادر زندگی میکردیم
ولی مشکل این بود من از لحاظ روحی اصلا وضعیت خوبی نداشتم و نمیتونستم دوری از یونگی رو تحمل کنم و با کار خودمو مشغول میکردم و فکر اینکه از اون دختر انتقام بگیرم خیلی ذهنم رو پر کرده بود
یکی از همین روز ها در حال کار کردن با نامجون توی اتاق کار یه ایده به سرم زد و سعی کردم طوری به نامجون بگم که قبول کنه
+نامی
=بله
+میتونم یه خواهش ازت بکنم
=چی
+میتونی اطلاعات یک نفرو برام پیدا کنی
سرشو بالا آورد چشماشو به من دوخت
=کی؟یونگی؟
+نه فقط یه اسم ازش میدونم
=خوب
+لیا
=همونی که..
+آره
و دوباره چشمشو به برگه دوخت
=فکر نکنم فکر خوبی باشه
+چرا
=بهتره کلا فراموشش کنی
+نه قول میدم کاری نکنم فقط اطلاعاتش رو میخوام
=نه
+خواهش میکنم نامییی
بعد چند ثانیه سکوت گفتم
+مگه نمیخوای فراموشش کنم و خوشحال باشم
=معلومه که میخوام
+پس فقط یه اسم سرچ کن همین خواهش میکنم کاری نمیکنم قول میدم
=رزا منو ببین اصلا راجبش فکر نکن سرتو به چیزای دیگه گرم کن
با ناراحتیگفتم
+باشه
.
.
.
شب شده بود تقریبا ساعت های ۱۰ یا ۹ داشتم پرونده ها رو مرتب میکردم نامجونم توی اتاق خودش رفته بود
به صفحه لپ تاپ نامجون نگاه کردم
توی سایت بود همون سایتی که فقط نامجون و همکاراش داشتن و میتونست با اسم یک نفر کل اطلاعات اون شخص رو بهت بده
اول مکث کردم و بعد پشت میز نشستم و اسم لیا رو سرچ کردم
(کیم لیا دختری ۲۵ ساله جزو گروپ دخترانه پرپل
شغل:رقصنده
محل کار:بار جانگسول
مکان کنونی:بار جانگسول)
یعنی الان توی بار بود چند دیقه ای با حالتی که از روی استرس لبم رو گاز میگرفتم و انگشتم رو روی میز میکوبیدم به مانیتور خیره شدم بعد بلند شدم و سمت اتاقم رفتم یه هودی تنم کردم و توی موبایلم مکان بار جانگسول رو سرچ کردم و فهمیدم ۲ خیابون اونور تره گوشی رو روی صفحه خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم که نامجون جلوم سبز شد
=کجا
+میرم قدم بزنم
=ساعت ۹ شب
+آره نیاز دارم هوا بخودم
=باشه خوبه که داری بهش عادت میکنی
+آره خوب من برم
=اوهوم
بعد سمت در رفتم و ازش خارج شدم
توی خیابون راه میرفتم و با نم بارون مو های نسبتا بلند مشکیم خیس میشد
کلاه هودیو روی سرم کشیدم شروع به دویدن کردم تا به بار رسیدم سرم رو پایین انداختم و وارد بار شدم بین اون هیاهو یه در رو دیدم که روش نوشته بود[گروه پرپل]متمعن بودم اونجاست رفتم سمت در و بازش کردم یه دختر با لباس خیلی باز روی صندلی نشسته بود و داشت آرایش میکرد وقتی صدای در رو شنید سمت من برگشت خودش بود لیا
+عوضی
^اوووو تویی خانم عصبانی اون روز درست به حسابت نرسیدم
+ولی من اومدم به حسابت برسم بلند شد شونه هاشو گرفتم و به کمد لباس کوبیدم
+چرا اینکارو کردی هان
^هاااش ترمز بگیر باهم بریم
+عجب پرویی ام هستی
بعد در باز شد و چند تا دختر وارد شدن
،هی داری چیکار میکنی دختر جون
+به تو ربطی نداره
بعد اومد سمتم و لیا رو اونور کشید بقیه دخترا سمتم اومدن و یکیشون درو بست
&این کیه لیا
^نامزد همون پسر خوشگله
&اووه آقای مین جذاب
+از کجا میشناسیش هااان
&صداتو رو من بلند نکن جوجه کوچولو
،میدونی اون شب خیلی خوش گذشت
&آره مرد سفتی بود هر کاری میکردیم خر نمیشد میگفت نامزد دارم و سرمون داد کشید ولی لیا خوب دلشو برد
بعد همشون خندیدن
+دهنتو ببند
بعد یه ضربه محکم به شونم زد که باعث شد روی زمین بیوفتم آنقدر دستش آروم حرکت کرد که انگار یه پر رو تکون داده ولی من پرت شدم
این همه فشار باعث شد بزنم زیر گریه و مثل یه بچه کوچیک به نظر بیام واقعا حس حقارت داشتم من بین چند تا زن هرزه مثل یه بچه بودم
&آخی کوچولو گریه نکن
،حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه
بعد لیا اومد و بالا سرم وایستاد
^واقعا برات ناراحت شدم میبینی تو چقدر کوچیکی و من چقدر بالا تر از تو ام تو حتی هیچ تجربه ای ام نداری
بعد یه تف توی صورتم نداخت و خواست بره که برگشت و گفت
^راستی کردن با نامزدت خیلی لذت بخش بود
و بعد رفت و بقیه دختره منو از شونه هام گرفتن و از بار پرت کردن بیرون
روی زمین خیابون خیسنشسته بودمو افسوس میخوردم خیلی کم آورده بودم واقعا پست کوچیک بودم نمیتونستم این همه حقارت رو تحمل کنم حتی بلد نبودم از زبونم به درستی استفاده کنم و جواب اونا رو بدم از جام بلند شدم به سمت خونه گریه کنان دویدم
به خونه رسیدم و در رو باز کردم نامجون دوید طرفم پاهام از دویدن خسته شده بود و روی زمین زانو زدم یعنی انقد ضعیف بودم؟
=رزا چی شده
توی صورت نامجون نگرانی و استرس فوران میکرد
+نامجون
=بله
+بهم یاد بده
=چیو
+که چطوری مثل تو بشم
۴۵.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.