Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D

Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D̤̮ G̤̮o̤̮ I̤̮n̤̮ M̤̮y̤̮ H̤̮r̤e̤̮a̤̮d̤̮ L̤̮i̤̮k̤̮e̤̮ B̤̮o̤̮o̤̮m̤̮r̤̮a̤̮n̤̮g̤̮🖤🪐
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮⁵
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋

جونگکوک به یومی که در چهارچوب درب اتاقش قرار داشت نگاه کرد و گفت : تو هنوز یاد نگرفتی داری میای تو اتاق یه بزرگتر در بزنی •-•

یومی با دیدن بدن برهنه برادرش به آرامی آمد داخل و در را بست ، خودش را انداخت روی تخت و سرش را در بالشت فرو برد و گفت : بهش اعتراف کردین جناب بزرگ ؟ ... اها راستی من با بابا صحبت کردم دستور ماموریت من رو هم صادر کرد ... از اینکه داداشمون شده فرمانده گردان که هیچ خیری نصیبمون نشده حداقل از تیمساری پدرمون یه استفاده ای کنیم 🥲

جونگکوک پس از پوشیدن لباس راحتی اش شانه های یومی را گرفت و بر زانو هایش نشاند ، دستی بر موهای کوتاه دختر کشید و به چشمان قهوه ایش نگاهی کرد و گفت ... : یومیا تو میدونی ما قراره فردا کجا بریم !؟

...................................................

امروز برترین نیروهای ویژه امنیتی برای ماموریتی یک ماهه آمده بودند به مرز کشور تا مناطق مین گذاری شده توسط کره‌ شمالی را تحت پوشش قرار دهند و مین ها را خنثی کنند ... جایی که اگر پایشان از یکی آنها رد میشد حتی جنازه ای هم نداشتند ...

#Your_memories_come_AND_go_in_my_Heard
#Park_Jiyoon