حقیقت تلخ
حقیقت تلخ
part : 3
تهیونگ ویو :
با جیمین داشتیم وارد سالن اصلی دانشگاه میشدیم که تصادفی به یکی بر خورد کردم و باعث شد یه کیف بزرگ که به نظر کیف گیتار میومد از دستش بیفته . وقتی سرم رو بلند کردم یه چهره آشنا رو دیدم اما نمیدونستم کی بود یا کجا دیدمش فقط تونستم کیف رو از روی زمین بلند کنم و بدم بهش و ازش معذرت خواهی کنم ، اما با یه چهره ی خیلی سرد ، عصبی و مغرور مواجه شدم که چهرش رو برام آشنا تر میکرد و بدون اینکه حرفی بزنه از اونجا رفت .
تمام این مدت جیمین با یه حالت مسخره داشت نگاهمون میکرد و معلوم بود که به زور جلوی خندش رو گرفته بود تا اینکه بلخره به حرف اومد :
+ چیشده جناب کیم ، نکنه عاشق شدی ؟
_ جیمین خواهش میکنم هرچی تو ذهنت هست رو بریز بیرون .
+ باشه من حرفی نمیزنم هر چی باشه بلخره بوش در میاد .
داشتیم حرف میزدیم که یهو یکی خودش رو پرت کرد رو کول جیمین .
جونگ کوک بود.
= بچه ها دلم براتون خیلی تنگ شده بود .
+ ما هم همینطور
= بلخره سال آخره دیگه خلاص میشیم
_ آره ما هم دیگه از دست پیچوندن های تو راحت میشیم
= هی ، من کی شما ها رو میپیچونم
+_ همیشه
که یهو اومد پرید بغلم و با لحن شوخی و مغرورانه ای گفت :
= میدونم این حرف ها رو از روی عشق و علاقه زیاد میزنین ، که من هم گفتم :
_ آره همینطوره
از بغلم اومد بیرون
= راستی چی داشتی به لیزا میگفتی ؟
_ لیزا ؟ لیزا دیگه کیه ؟
= لیزا ! نشناختیش ؟
_ نه ...!
= همون که پار سال واسه جشن تولدم با لئو اومده بود .
_ این با لئو چه ارتباطی داره ؟
= خواهر و برادرن
_ مگه اون سلنا نبود ؟
= سلنا دوست دختر لئو بود
_ آها پس بخاطر همین بود که حس میکردم آشناست .
= حالا چی میگفتین ؟
_ هیچی بیخیال ، راستی جیمین کجاست؟
اگه غلط داشتم ببخشید 💜
part : 3
تهیونگ ویو :
با جیمین داشتیم وارد سالن اصلی دانشگاه میشدیم که تصادفی به یکی بر خورد کردم و باعث شد یه کیف بزرگ که به نظر کیف گیتار میومد از دستش بیفته . وقتی سرم رو بلند کردم یه چهره آشنا رو دیدم اما نمیدونستم کی بود یا کجا دیدمش فقط تونستم کیف رو از روی زمین بلند کنم و بدم بهش و ازش معذرت خواهی کنم ، اما با یه چهره ی خیلی سرد ، عصبی و مغرور مواجه شدم که چهرش رو برام آشنا تر میکرد و بدون اینکه حرفی بزنه از اونجا رفت .
تمام این مدت جیمین با یه حالت مسخره داشت نگاهمون میکرد و معلوم بود که به زور جلوی خندش رو گرفته بود تا اینکه بلخره به حرف اومد :
+ چیشده جناب کیم ، نکنه عاشق شدی ؟
_ جیمین خواهش میکنم هرچی تو ذهنت هست رو بریز بیرون .
+ باشه من حرفی نمیزنم هر چی باشه بلخره بوش در میاد .
داشتیم حرف میزدیم که یهو یکی خودش رو پرت کرد رو کول جیمین .
جونگ کوک بود.
= بچه ها دلم براتون خیلی تنگ شده بود .
+ ما هم همینطور
= بلخره سال آخره دیگه خلاص میشیم
_ آره ما هم دیگه از دست پیچوندن های تو راحت میشیم
= هی ، من کی شما ها رو میپیچونم
+_ همیشه
که یهو اومد پرید بغلم و با لحن شوخی و مغرورانه ای گفت :
= میدونم این حرف ها رو از روی عشق و علاقه زیاد میزنین ، که من هم گفتم :
_ آره همینطوره
از بغلم اومد بیرون
= راستی چی داشتی به لیزا میگفتی ؟
_ لیزا ؟ لیزا دیگه کیه ؟
= لیزا ! نشناختیش ؟
_ نه ...!
= همون که پار سال واسه جشن تولدم با لئو اومده بود .
_ این با لئو چه ارتباطی داره ؟
= خواهر و برادرن
_ مگه اون سلنا نبود ؟
= سلنا دوست دختر لئو بود
_ آها پس بخاطر همین بود که حس میکردم آشناست .
= حالا چی میگفتین ؟
_ هیچی بیخیال ، راستی جیمین کجاست؟
اگه غلط داشتم ببخشید 💜
۶۶۴
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.