فیک جیمین •• عشق / پارت ۲۹
ساعت ۳ ظهر شده بود بعد نهار ضرف هارو شستم وبا جیمین جلوی تلویزیون نشستیم ••••
هنوزم می ترسیدم واسه همین دست هاشو گرفته بودم وتو بغلش بودم و به فیلم نگاه می کردیم •••
یکدفعه گوشیم زنگ خورد با ترس بلند شدم جمین اومد تلفن رو نگاه کرد ،مامانم بود ، جیمین گفت :جواب بده بزار رو اسپیکر نترس من اینجام هول نکن •••
دستام می لرزیدن جواب دادم
من : بله
مامان : عزیزم کجایی پس ، از دیروز تا حالا نیومدی خونه •••
من: هیجا بیرونم چطور ؟
مامان : بیا خونه برات لباس عروس خریدم
من : چی
مامان : بک هان منتظرته زود بیاش بیا بریم باید آرایش کنی
من : اما •••
مامان :اما نداره منتظرتم بیا خونه ••••
بعدش قطع کرد ••••
داشتم بااشک هایی که میریختم به جیمین نگاه می کردم ، پاهام سست شد •جیمین منو گرفت و گفت: آروم باش اشک هاتو هدر نده چشمای قشنگه تو بخار اون اذیت نده ••••پاشو باهم بریم ••••
گفتم: اما اون به تو آسیب میرسونه
گفت: نه نمیتونه درسته ازم ۶ سال بزرگ تره ولی عشقی که بین من و تو هست بزرگ تر از این حرف ها است ، اگر قرار باشه عشق فقط روی خوشی اش رو داشته باشه این که عشق نیست ••••ما طعم خوشی رو باهم داشتیم والان تویه قسمت تلخی هستیم ولی همیشه گی نیست خوشحال باش الان کنارمی تا زمانی که نفس میکشم باتو خواهم بود ••••
لباسامون رو پوشیدیم وبه طرف خونه
در رو زدم بک هان باز کرد محکم دست جیمین رو گرفتم ومن رو به پوشتش برد
بک هان : تو اینجا چی کار می کنی ••••دختره رو ول کن ماله منه
جیمین: کور خوندی که به خوای ازم بگیریش مگر این که خوابش رو ببینی
بک هان: انگار اون شب یادت رفته ما باهم قرار داشتیم
جیمین : باهاش حرف نزن ••••
بک هان : میری کنار یا بکشمت
مامان و بابام به ما نگاه می کردن
جیمین : دوست داری خودت رو پیش خانواده ات بد نام کنی خودت میدونی با این کارت به ات نمیرسی
بک هان جیمین رو زد کنار خواست دست من رو بگیره
لایک و کامنت بزارین
هنوزم می ترسیدم واسه همین دست هاشو گرفته بودم وتو بغلش بودم و به فیلم نگاه می کردیم •••
یکدفعه گوشیم زنگ خورد با ترس بلند شدم جمین اومد تلفن رو نگاه کرد ،مامانم بود ، جیمین گفت :جواب بده بزار رو اسپیکر نترس من اینجام هول نکن •••
دستام می لرزیدن جواب دادم
من : بله
مامان : عزیزم کجایی پس ، از دیروز تا حالا نیومدی خونه •••
من: هیجا بیرونم چطور ؟
مامان : بیا خونه برات لباس عروس خریدم
من : چی
مامان : بک هان منتظرته زود بیاش بیا بریم باید آرایش کنی
من : اما •••
مامان :اما نداره منتظرتم بیا خونه ••••
بعدش قطع کرد ••••
داشتم بااشک هایی که میریختم به جیمین نگاه می کردم ، پاهام سست شد •جیمین منو گرفت و گفت: آروم باش اشک هاتو هدر نده چشمای قشنگه تو بخار اون اذیت نده ••••پاشو باهم بریم ••••
گفتم: اما اون به تو آسیب میرسونه
گفت: نه نمیتونه درسته ازم ۶ سال بزرگ تره ولی عشقی که بین من و تو هست بزرگ تر از این حرف ها است ، اگر قرار باشه عشق فقط روی خوشی اش رو داشته باشه این که عشق نیست ••••ما طعم خوشی رو باهم داشتیم والان تویه قسمت تلخی هستیم ولی همیشه گی نیست خوشحال باش الان کنارمی تا زمانی که نفس میکشم باتو خواهم بود ••••
لباسامون رو پوشیدیم وبه طرف خونه
در رو زدم بک هان باز کرد محکم دست جیمین رو گرفتم ومن رو به پوشتش برد
بک هان : تو اینجا چی کار می کنی ••••دختره رو ول کن ماله منه
جیمین: کور خوندی که به خوای ازم بگیریش مگر این که خوابش رو ببینی
بک هان: انگار اون شب یادت رفته ما باهم قرار داشتیم
جیمین : باهاش حرف نزن ••••
بک هان : میری کنار یا بکشمت
مامان و بابام به ما نگاه می کردن
جیمین : دوست داری خودت رو پیش خانواده ات بد نام کنی خودت میدونی با این کارت به ات نمیرسی
بک هان جیمین رو زد کنار خواست دست من رو بگیره
لایک و کامنت بزارین
۱۷.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.