𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂⁸
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂⁸
کوک: جیمین بگو دکتر مین سو بیاد *داد*
ویو کوک
روی تخت اتاقم گذاشتمش خون،خون تنها چیزی بود که میدیدم. مثل یه فرشته توی دریایی از بدشانسی غرق شده بود...
همش به حرفی که پدرم زد فکر میکردم، یک بچه یک زمان متولد خواهد شد و گریست... اما نه، اون زنده میمونه من هنوز امید دارم...من باید اون رو به ملکه تبدیل کنم...
دیدم ات چشماشو نیمه باز کرد و دستمو به زور گرفت...
ات: ب... ببخ.... ببخشید...
ویو ات
وقتی چشمامو باز کردم کوک رو دیدم گفتم الان قراره دعوام کنه برای همین سریع با تمام وجودم ازش معزرت خواهی کردم...
کوک: طاقت بیار...من... متاسفام.
ویو ات
دیدم مثل بچه ها با دستاش صورتشو پوشوند و زد زیر گریه. اون واقعا عاشقم بود.
وقتی دکتر وارد اتاق شد سریع لباسمو تا شکم داد بالا و نواکولیت رو در اورد.
دردی که اون لحظه حس کردم اونقد بد بود که میتونستم یه بار بمیرم و یه بار زنده شم.
ویو کوک
نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم؟ من واقعا یه حسی بهش پیدا کرده بودم که تا به حال به هیچ دختری این حسو نداشتم...خودمو جمع و جور کردم و وقتی بخیه زدن ات تموم شد با دکتر به بیرون از اتاق رفتم.
دکتر مین سو: خب راستش سنگ رو از شکمش خارج کردم اما اگر تمیز نگه ندارتش ممکنه زخمش عفونت کنه.
کوک: دارویی چیزی پیشنهاد نمیکنید؟
دکتر مین سو: بله پماد براش Ciprofloxacin رو براش بخرین و اینکه ممکنه تب کنه و خطرناک باشه اما زیاد جدی نیست.
کوک: آها... باشه ممنون
*کوک وارد اتاقی که ات توشه میشه*
ویو کوک
از دردی که داشت بیهوش شده و به پهلو دراز کشیده. کنارش رو تخت دراز کشیدم و به صورتش که قطرات اشک خشک شده بود نگاه میکردم واقعا زیبا بود نزدیکا صبح بود ساعتای ⁴ و نیم صبح...
همینطور که بهش نگاه میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد...
کوک: جیمین بگو دکتر مین سو بیاد *داد*
ویو کوک
روی تخت اتاقم گذاشتمش خون،خون تنها چیزی بود که میدیدم. مثل یه فرشته توی دریایی از بدشانسی غرق شده بود...
همش به حرفی که پدرم زد فکر میکردم، یک بچه یک زمان متولد خواهد شد و گریست... اما نه، اون زنده میمونه من هنوز امید دارم...من باید اون رو به ملکه تبدیل کنم...
دیدم ات چشماشو نیمه باز کرد و دستمو به زور گرفت...
ات: ب... ببخ.... ببخشید...
ویو ات
وقتی چشمامو باز کردم کوک رو دیدم گفتم الان قراره دعوام کنه برای همین سریع با تمام وجودم ازش معزرت خواهی کردم...
کوک: طاقت بیار...من... متاسفام.
ویو ات
دیدم مثل بچه ها با دستاش صورتشو پوشوند و زد زیر گریه. اون واقعا عاشقم بود.
وقتی دکتر وارد اتاق شد سریع لباسمو تا شکم داد بالا و نواکولیت رو در اورد.
دردی که اون لحظه حس کردم اونقد بد بود که میتونستم یه بار بمیرم و یه بار زنده شم.
ویو کوک
نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم؟ من واقعا یه حسی بهش پیدا کرده بودم که تا به حال به هیچ دختری این حسو نداشتم...خودمو جمع و جور کردم و وقتی بخیه زدن ات تموم شد با دکتر به بیرون از اتاق رفتم.
دکتر مین سو: خب راستش سنگ رو از شکمش خارج کردم اما اگر تمیز نگه ندارتش ممکنه زخمش عفونت کنه.
کوک: دارویی چیزی پیشنهاد نمیکنید؟
دکتر مین سو: بله پماد براش Ciprofloxacin رو براش بخرین و اینکه ممکنه تب کنه و خطرناک باشه اما زیاد جدی نیست.
کوک: آها... باشه ممنون
*کوک وارد اتاقی که ات توشه میشه*
ویو کوک
از دردی که داشت بیهوش شده و به پهلو دراز کشیده. کنارش رو تخت دراز کشیدم و به صورتش که قطرات اشک خشک شده بود نگاه میکردم واقعا زیبا بود نزدیکا صبح بود ساعتای ⁴ و نیم صبح...
همینطور که بهش نگاه میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد...
۱۲.۲k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.