سناریوی دختری در سرزمین قارچ پارت 1
امیلی امیلی ! بیا اینجا ! اومدم مامان وای مامان دوباره پای تمشک درست کرده .
بدو بیا فیلیکس ! بدو پسر خوب. زیگ زیگ زیگ زیگ ؛ دوباره دوباره؟ آخه چرا باید دوباره این خواب لعنتی رو ببینم ، چرا مغزم درک نمیکنه ، مادر من ۷ سال پیش مُرده ، این دفعه یهو گریهام میگیره . ساعت ۵ صبح بود من همیشه این ساعت رو برای گریه کردن انتخاب کردم چون مادرم هم همیشه ساعت ۵ صبح گریه می کرد . فیلیکس میاد پیشم . اون با وفاع ترین سگی هست که میشناسم . اون از وقتی که مامان مُرد ،کنار من بود . نمیدونم چرا احساس میکنم سگا میتونن عناصر بیرون از بدن مارو حس کنن . این حرفی بود که مادرم همیشه دربارهی فیلیکس میگفت ، اون میگفت:《سگا توانایی دیدن چیز هایی رو دارن که ما قادر به دیدن آنها نیستیم یکی از آنها عناصر هستن》
یهو بابا میاد پیشم ، و شروع میکنه به داد زدن سر من:《 امیلی مادرت ۷ ساله که مرده تا کی میخوای ادامه بدی 》. بعد با لحن آرام تری ادامه میده ، من اینو میدونم که مادرت نمیخواد یک بچهی افسرده داشته باشه . بعد محکم بغلم میکند ، بابا از وقتی مامان مُرد ، بههمریخته اوایل بی دلیل میزد سر گریه ، یا درست حسابی غذا نمیخورد . بابا گفت: حالا که زود پاشدی برو حموم هم تمیز میشی هم حالت بهتر میشه، بعد از اتاق میزنه بیرون فیلیکس هم باهاش میره . داخل حموم به درس فکر میکنم به سوالات امتحانی، وقتی میام بیرون بوی پنکیک میاد . بابا هروقت میخواست حالم رو خوب کنه برام پنکیک درست میکرد.بعد از خوردن صبحانه ، به ساعت نگاه میکنم ۶:۳۰ هنوز کلی وقت دارم هدفون و گوشیم رو برمی دارم که تو راه کمی موزیک گوش کنم .
اگه موافقین ادامه بدم بگید ♡
بدو بیا فیلیکس ! بدو پسر خوب. زیگ زیگ زیگ زیگ ؛ دوباره دوباره؟ آخه چرا باید دوباره این خواب لعنتی رو ببینم ، چرا مغزم درک نمیکنه ، مادر من ۷ سال پیش مُرده ، این دفعه یهو گریهام میگیره . ساعت ۵ صبح بود من همیشه این ساعت رو برای گریه کردن انتخاب کردم چون مادرم هم همیشه ساعت ۵ صبح گریه می کرد . فیلیکس میاد پیشم . اون با وفاع ترین سگی هست که میشناسم . اون از وقتی که مامان مُرد ،کنار من بود . نمیدونم چرا احساس میکنم سگا میتونن عناصر بیرون از بدن مارو حس کنن . این حرفی بود که مادرم همیشه دربارهی فیلیکس میگفت ، اون میگفت:《سگا توانایی دیدن چیز هایی رو دارن که ما قادر به دیدن آنها نیستیم یکی از آنها عناصر هستن》
یهو بابا میاد پیشم ، و شروع میکنه به داد زدن سر من:《 امیلی مادرت ۷ ساله که مرده تا کی میخوای ادامه بدی 》. بعد با لحن آرام تری ادامه میده ، من اینو میدونم که مادرت نمیخواد یک بچهی افسرده داشته باشه . بعد محکم بغلم میکند ، بابا از وقتی مامان مُرد ، بههمریخته اوایل بی دلیل میزد سر گریه ، یا درست حسابی غذا نمیخورد . بابا گفت: حالا که زود پاشدی برو حموم هم تمیز میشی هم حالت بهتر میشه، بعد از اتاق میزنه بیرون فیلیکس هم باهاش میره . داخل حموم به درس فکر میکنم به سوالات امتحانی، وقتی میام بیرون بوی پنکیک میاد . بابا هروقت میخواست حالم رو خوب کنه برام پنکیک درست میکرد.بعد از خوردن صبحانه ، به ساعت نگاه میکنم ۶:۳۰ هنوز کلی وقت دارم هدفون و گوشیم رو برمی دارم که تو راه کمی موزیک گوش کنم .
اگه موافقین ادامه بدم بگید ♡
۱.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.