« خوناشام من »
« خوناشام من »
آنیا صحنه رو ترک میکنه
آنیا : « همین مون کم بود که استاد هندرسون هم بیاد بهم هشدار بده ......ولی این دختره .... ترس توی دلم میندازه »
یک هفته بعد
آنیا چمدونش رو جمع میکنه
آنیا : « خب لباسام رو گذاشتم و باند هم پیش پرستاره و .... »
بکی زنگ میزنه
پشت گوشی
بکی : آنیا کجایی داره دیر میشه
آنیا : اومدم اومدم
آنیا میرسه مدرسه
آنیا نفس نفس میکشه : من رسیدم
بکی : آنیا چقدر دیر کردی فکر کردم نمیای
آنیا : بکی چرا هیچ اتوبوسی نیومده
بکی : خب هنوز نرسیدن
آنیا :😒😒😐
آنیا چشمش میخوره به دامیان ولی وقتی میخواد بره پیشش که کاپشنش رو بده میبینه امیل و اوین اونجان
آنیا : « خب شاید بعد »
بعد از اومدن اتوبوس
همه سوار میشن
وسط راه
آنیا : « حوصلم سر رفته بکی هم که خوابیده »
آنیا سرش رو خم میکنه و دامیان رو میبینه
آنیا : « آخه از کجای این باید خوشم بیاد از از چمیدونم ...»
آنیا قلبش شروع میکنه به تپیدن
آنیا : « از قد بلندش ... از لبا... ی ..ن .. نر ..مش »
آنیا چشماش تار میشه و یک دفع دامیان نگاش میکنه
آنیا سرش رو میچرخونه
دامیان : « اون الان داشت ... »
آنیا :« یعنی فهمید من نگاش کردم😳»
رسیدن به قایق
استاد هندرسون :خب دانش آموزان رسیدیم لطفاً وسایل تون رو برا دارین و از صندوق شماره اتاقتون رو بگیرید
بکی دست آنیا رو میگیره و میکشونه اینور اونور
آنیا : بکی آروم باش همه جارو باهم میگردیم فعلا بیا بریم اتاق مون لباسمون رو عوض کنیم
بکی که ذوق کرده
بعد از رفتن به اتاق و حاضر شدن
بکی : بجنب دیگه آنیا
آنیا : باشه دیگه اومدم
بکی : واییییی چه خوشگل شدی
آنیا : ممنون توهم خوب خوشتیپ کردی
بکی : مرسی بدو بریم میخوام همه جای کشتی رو بگردیم
از نظر دامیان
رفتم به اتاق و لباسام رو عوض کردم
وقتی رفتم بیرون که هوا بخورم با همون چیزی که انتظار نداشتم روبرو شدم
دمیتروس : سلام داداش کوچیکه
دامیان : دا ... دا .. داش
دمیتروس : چرا لالمونی گرفتی چقدر قدت بلند شده خیلی وقته ندیدمت
دامیان : هی من اینجا ابرو دارما
دمیتروس : خوبه پس بزرگ شدی یه چیزایی میفهمی
دامیان : پس تازه اینو متوجه شدی😒
از نظر دمیتروس
داشتم با دامیان صحبت میکردم که یه دختر
و دیدم که داره ....
از نظر بکی
دست آنیا گرفته بودم و داشتیم میدویدیم که یک دفع یه پسری رو دیدم که ...
آنیا صحنه رو ترک میکنه
آنیا : « همین مون کم بود که استاد هندرسون هم بیاد بهم هشدار بده ......ولی این دختره .... ترس توی دلم میندازه »
یک هفته بعد
آنیا چمدونش رو جمع میکنه
آنیا : « خب لباسام رو گذاشتم و باند هم پیش پرستاره و .... »
بکی زنگ میزنه
پشت گوشی
بکی : آنیا کجایی داره دیر میشه
آنیا : اومدم اومدم
آنیا میرسه مدرسه
آنیا نفس نفس میکشه : من رسیدم
بکی : آنیا چقدر دیر کردی فکر کردم نمیای
آنیا : بکی چرا هیچ اتوبوسی نیومده
بکی : خب هنوز نرسیدن
آنیا :😒😒😐
آنیا چشمش میخوره به دامیان ولی وقتی میخواد بره پیشش که کاپشنش رو بده میبینه امیل و اوین اونجان
آنیا : « خب شاید بعد »
بعد از اومدن اتوبوس
همه سوار میشن
وسط راه
آنیا : « حوصلم سر رفته بکی هم که خوابیده »
آنیا سرش رو خم میکنه و دامیان رو میبینه
آنیا : « آخه از کجای این باید خوشم بیاد از از چمیدونم ...»
آنیا قلبش شروع میکنه به تپیدن
آنیا : « از قد بلندش ... از لبا... ی ..ن .. نر ..مش »
آنیا چشماش تار میشه و یک دفع دامیان نگاش میکنه
آنیا سرش رو میچرخونه
دامیان : « اون الان داشت ... »
آنیا :« یعنی فهمید من نگاش کردم😳»
رسیدن به قایق
استاد هندرسون :خب دانش آموزان رسیدیم لطفاً وسایل تون رو برا دارین و از صندوق شماره اتاقتون رو بگیرید
بکی دست آنیا رو میگیره و میکشونه اینور اونور
آنیا : بکی آروم باش همه جارو باهم میگردیم فعلا بیا بریم اتاق مون لباسمون رو عوض کنیم
بکی که ذوق کرده
بعد از رفتن به اتاق و حاضر شدن
بکی : بجنب دیگه آنیا
آنیا : باشه دیگه اومدم
بکی : واییییی چه خوشگل شدی
آنیا : ممنون توهم خوب خوشتیپ کردی
بکی : مرسی بدو بریم میخوام همه جای کشتی رو بگردیم
از نظر دامیان
رفتم به اتاق و لباسام رو عوض کردم
وقتی رفتم بیرون که هوا بخورم با همون چیزی که انتظار نداشتم روبرو شدم
دمیتروس : سلام داداش کوچیکه
دامیان : دا ... دا .. داش
دمیتروس : چرا لالمونی گرفتی چقدر قدت بلند شده خیلی وقته ندیدمت
دامیان : هی من اینجا ابرو دارما
دمیتروس : خوبه پس بزرگ شدی یه چیزایی میفهمی
دامیان : پس تازه اینو متوجه شدی😒
از نظر دمیتروس
داشتم با دامیان صحبت میکردم که یه دختر
و دیدم که داره ....
از نظر بکی
دست آنیا گرفته بودم و داشتیم میدویدیم که یک دفع یه پسری رو دیدم که ...
۲۶۶
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.