غریبه ای آشنا"P11"
با ریخته شدن خون سرم فوق گیج رفت و افتادم رو چهار زانو هام!
فلیکس هنوز تو شوک بود ولی چشاشو از هوا برداشت و به زمین خونی و تهری خیره شد!
هیونجین بدو بدو امد سمت تهری
هیون:رعیس!
ویو تهری
دستمو آوردم سمت چاقو و درش آوردم که یه درد خیلی بدی تو کل وجودم بخش شد
فلیکس:تو روانی هستی!
همینطور که دستمو محکم رو زخمم فشار میدادم گفتم:و تو... هم... عاشق این روانی شده ب..ودی!(با درد)
فلیکس خواست چیزی بگه که رونا از پشت دستشو گرفت:بریم فلیکس
فلیکس برگشت سمت رونا ولی دوباره
به من خیره شد
عجیب بود دیگه با زخمم میخندیدم!
با کمک هیونجین از زمین به زور پاشدم
تهری:عب نداره فلیکس همین که سالمی خیلی خوبه!
و دوباره سرم گیج رفتو خاموشی!
ویو ادمین
هیونجین زود تهری رو براید استایل بغلش گرفت و برد گذاشتش ماشین
ولی فلیکس هنوز تو شوک بود انگار تهری یه آشنا بود براش غریبه ای آشنا!
رونا دوباره دست فلیکس رو کشید و گفت:زود باش فلیکس بریم
فلیکس که به پیکر خونی تهری تو ماشین خیره شده بود سرشو تکون داد و از اونجا رفتن!
ویو ماشین هیون و تهری
هیونجین داشت با سرعت بالای رانندگی میکرد که صدای زمزمه تهری رو از پشت شندید که با درد میگفت:هیونجین...آی...با...فلیکس...کار...ی
نداش....ته باشین!
بعد یه نفس محکمی کشید و ادامه داد:نارا...رو نجات...بده..آی...و...آی...بیار پیشم!
هیونجین با بغض:چشم رعیس طاقت بیارین کم مونده برسیم!
فلیکس هنوز تو شوک بود ولی چشاشو از هوا برداشت و به زمین خونی و تهری خیره شد!
هیونجین بدو بدو امد سمت تهری
هیون:رعیس!
ویو تهری
دستمو آوردم سمت چاقو و درش آوردم که یه درد خیلی بدی تو کل وجودم بخش شد
فلیکس:تو روانی هستی!
همینطور که دستمو محکم رو زخمم فشار میدادم گفتم:و تو... هم... عاشق این روانی شده ب..ودی!(با درد)
فلیکس خواست چیزی بگه که رونا از پشت دستشو گرفت:بریم فلیکس
فلیکس برگشت سمت رونا ولی دوباره
به من خیره شد
عجیب بود دیگه با زخمم میخندیدم!
با کمک هیونجین از زمین به زور پاشدم
تهری:عب نداره فلیکس همین که سالمی خیلی خوبه!
و دوباره سرم گیج رفتو خاموشی!
ویو ادمین
هیونجین زود تهری رو براید استایل بغلش گرفت و برد گذاشتش ماشین
ولی فلیکس هنوز تو شوک بود انگار تهری یه آشنا بود براش غریبه ای آشنا!
رونا دوباره دست فلیکس رو کشید و گفت:زود باش فلیکس بریم
فلیکس که به پیکر خونی تهری تو ماشین خیره شده بود سرشو تکون داد و از اونجا رفتن!
ویو ماشین هیون و تهری
هیونجین داشت با سرعت بالای رانندگی میکرد که صدای زمزمه تهری رو از پشت شندید که با درد میگفت:هیونجین...آی...با...فلیکس...کار...ی
نداش....ته باشین!
بعد یه نفس محکمی کشید و ادامه داد:نارا...رو نجات...بده..آی...و...آی...بیار پیشم!
هیونجین با بغض:چشم رعیس طاقت بیارین کم مونده برسیم!
۸.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.