فراموشی* پارت17
از اونجایی که من موهبت ندارم همینطوری میتونم بفهمم که قضیه از چه قراره و چه اتفاقی افتاده...
چویا سرشو به سمت رامپو برگردوند و با تعجب بهش نگاه کرد. رامپو ادامه داد: خوب قضیه از این قراره که..... تو یه کارتونو پیدا کردی و وقتی برش داشتی پایه ی صندلی شکست و کارتون از دستت افتاد و کلی پوستر روی زمین ریخت خواستی نگاشون کنی که دازای سرت داد زد و گفت که بیرون بری و توهم از دستش عصبانی شدی و از خونه بیرون زدی. درست حدس زدم نه؟
چویا سرش و پایین انداخته بود و از شدت عصبانیت رگ دستش بیرون زده بود.
داشت لیوان رو از شدت عصبانیت فشار میداد که بلاخره لیوان شکست و شکلات داغ روی دستاش ریخت و لیوان به چند تکه تقسیم شده.
چویا: اخ اخ اخ.... اهه و.. واقعا متاسفم.. لیوانتونو شکستم. معذرت میخوام.
رامپو: نمیخواستم عصـ...
حواس رامپو کاملا پرت شده بود و یادش نبود دست چویا بریده و کمی هم سوخته.
رامپو: با خودت چیکار کردی پسر؟
یوسانو سان..
یوسـ: بله رامپو سان؟
رامپو: میشه یه لحظه بیایید.
یوسـ: باشه.
یوسانو میره پیش رامپو و چویا و با دیدن دست چویا تعجب کرد و گفت: چی شده؟
رامپو: چیزی نیست لیوانو فشار داد شکست. میشه بری پانسمان و بقیه ی وسایلاتو بیاری و دستشو باندپیچی کنی؟
یوسـ: چیییی؟ الان برمیگردم.
یوسانو میره و جعبه کمک های اولیه رو میاره.
یوسـ: مطمئنم اگه دازای بفهمه چه بلایی سر خودت اوردی سرت داد میزنه.
یوسانو داشت با پنبه خون های روی دست چویا رو پاک میکرد. بعد از تموم شدن کارش باند رو برداشت و گفت: وقت پانسمان کردن دسـ...
چویا: لازم نیست.
یوسـ: چی؟!
چویا: نمیخوام دستمو باند بپیچی.
یوسـ: برای چی؟ دستت سوخته و زخمیه!
چویا: خیلی ازتون ممنونم ولی دیگه میخوام برم.
چویا از سر جاش بلند میشه و میگه: اتسوشی سان خوشحال شدم که محل کارتون رو دیدم ولی دیگه وقتشه برگردم
اتسو:منم خوشحال شدم که تونستم محل کارمو نشونتون بدم. میخواید همراهتون بیام؟
چویا: نه لازم نیست خودم میرم.
تانیـ: حداقل بیا این ژاکتو بپوش تا سردت نشه! ولی خوب فکر کنم براتون کمی بزرگ باشه.
چویا ژاکتو از تانیزاکی میگیره و ازش تشکر میکنه و از بقیه هم خداحافظی میکنه. از اژانس بیرون رفت.
از زبون چویا*
از محل کار اتسوشی سان بیرون رفتم. هوا زیادی سرد بود. ژاکتی که اون پسره مو نارنجی بهم داده بود رو نپوشیدم و فقط دورم انداختم با دستام از گوشه های لباس گرفتم و بهم نزدیک کردم تا بدنمو بپوشونه. زیادی بزرگ بود.
از زبان اتسوشی*
نگرانش بودم حالش خوب به نظر نمیومد. یهو گوشیم زنگ خورد. گوشیو از توی جیبم در اوردم و"...
ادامه دارد...
اینم بخاطر کسی که درخواست داد که ادامه ی پارتو بنویسم☺️
مگرنه اصلا نمینوشتم😑😎😂
خوب تا پارت بعد بوس.. بایییی👋🏻
چویا سرشو به سمت رامپو برگردوند و با تعجب بهش نگاه کرد. رامپو ادامه داد: خوب قضیه از این قراره که..... تو یه کارتونو پیدا کردی و وقتی برش داشتی پایه ی صندلی شکست و کارتون از دستت افتاد و کلی پوستر روی زمین ریخت خواستی نگاشون کنی که دازای سرت داد زد و گفت که بیرون بری و توهم از دستش عصبانی شدی و از خونه بیرون زدی. درست حدس زدم نه؟
چویا سرش و پایین انداخته بود و از شدت عصبانیت رگ دستش بیرون زده بود.
داشت لیوان رو از شدت عصبانیت فشار میداد که بلاخره لیوان شکست و شکلات داغ روی دستاش ریخت و لیوان به چند تکه تقسیم شده.
چویا: اخ اخ اخ.... اهه و.. واقعا متاسفم.. لیوانتونو شکستم. معذرت میخوام.
رامپو: نمیخواستم عصـ...
حواس رامپو کاملا پرت شده بود و یادش نبود دست چویا بریده و کمی هم سوخته.
رامپو: با خودت چیکار کردی پسر؟
یوسانو سان..
یوسـ: بله رامپو سان؟
رامپو: میشه یه لحظه بیایید.
یوسـ: باشه.
یوسانو میره پیش رامپو و چویا و با دیدن دست چویا تعجب کرد و گفت: چی شده؟
رامپو: چیزی نیست لیوانو فشار داد شکست. میشه بری پانسمان و بقیه ی وسایلاتو بیاری و دستشو باندپیچی کنی؟
یوسـ: چیییی؟ الان برمیگردم.
یوسانو میره و جعبه کمک های اولیه رو میاره.
یوسـ: مطمئنم اگه دازای بفهمه چه بلایی سر خودت اوردی سرت داد میزنه.
یوسانو داشت با پنبه خون های روی دست چویا رو پاک میکرد. بعد از تموم شدن کارش باند رو برداشت و گفت: وقت پانسمان کردن دسـ...
چویا: لازم نیست.
یوسـ: چی؟!
چویا: نمیخوام دستمو باند بپیچی.
یوسـ: برای چی؟ دستت سوخته و زخمیه!
چویا: خیلی ازتون ممنونم ولی دیگه میخوام برم.
چویا از سر جاش بلند میشه و میگه: اتسوشی سان خوشحال شدم که محل کارتون رو دیدم ولی دیگه وقتشه برگردم
اتسو:منم خوشحال شدم که تونستم محل کارمو نشونتون بدم. میخواید همراهتون بیام؟
چویا: نه لازم نیست خودم میرم.
تانیـ: حداقل بیا این ژاکتو بپوش تا سردت نشه! ولی خوب فکر کنم براتون کمی بزرگ باشه.
چویا ژاکتو از تانیزاکی میگیره و ازش تشکر میکنه و از بقیه هم خداحافظی میکنه. از اژانس بیرون رفت.
از زبون چویا*
از محل کار اتسوشی سان بیرون رفتم. هوا زیادی سرد بود. ژاکتی که اون پسره مو نارنجی بهم داده بود رو نپوشیدم و فقط دورم انداختم با دستام از گوشه های لباس گرفتم و بهم نزدیک کردم تا بدنمو بپوشونه. زیادی بزرگ بود.
از زبان اتسوشی*
نگرانش بودم حالش خوب به نظر نمیومد. یهو گوشیم زنگ خورد. گوشیو از توی جیبم در اوردم و"...
ادامه دارد...
اینم بخاطر کسی که درخواست داد که ادامه ی پارتو بنویسم☺️
مگرنه اصلا نمینوشتم😑😎😂
خوب تا پارت بعد بوس.. بایییی👋🏻
۵.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.