فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۸
از زبان ا/ت
نمیدونم اینجا چیکار باید بکنم
شب بود نشسته بودم اتاق یکم تاریک بود احساس کردم یکی داره وارد خونه میشه شمشیرم رو برداشتم و رفتم نزدیکه در وقتی بازش کردم یه مرد که لباسه فرمانده ها رو داشت رو دیدم شمشیر رو زود گذاشتم زیره گردنش گفتم : تو کی هستی و اینجا چیکار داری
گفت : هی هی آروم باش من جونگ کوکم برادره تهیونگم بهم گفت بیام اینجا تا مراقبت باشم
گفتم : از کجا بدونم راستش رو میگی گفت : ببین میدونم منو تهیونگ اصلا شبیه هم نیستیم ولی من واقعا برادرشم ایششش قسم میخورم باور کن
گفتم : باشه حالا که انقدر با بدبختی التماس میکنی باور کردم
شمشیرم رو گذاشتم جاش دستم و جلو آوردم و گفتم : من ا/ت هستم شاهزاده گویا و همینطور فرمانده ارتش گویا گفت : اووو چه دختره مغروریی منم شاهزاده میرو و یکی از فرمانده هان میرو هستم اگر مجبور نبودم به شاهزاده دشمن کمک نمیکردم
گفتم : پس چرا اومدی کمک من گفت : هی من فقط بخاطره تهدید های برادرم اینجام
خندیدم و گفتم : خب چیکار کردی که تهدیدت کرده گفت : این دیگه به تو مربوط نیست من میرم ببینم کسی بیرون در کَمین نباشه فعلا
رفت بیرون منم نشستم روی صندلی دستم و بردم سمته گردنم تا گردنبندی که تهیونگ بهم داده بود رو لمس کنم اما نبود وقتی فکر کردم دیدم اونو انداختم جلوش و شکستمش 🥺
از زبان کوک
من به دستور برادرم اومدم اینجا فکر کنم برادرم واقعا حق داره که از همچین دختری محافظ
نمیدونم اینجا چیکار باید بکنم
شب بود نشسته بودم اتاق یکم تاریک بود احساس کردم یکی داره وارد خونه میشه شمشیرم رو برداشتم و رفتم نزدیکه در وقتی بازش کردم یه مرد که لباسه فرمانده ها رو داشت رو دیدم شمشیر رو زود گذاشتم زیره گردنش گفتم : تو کی هستی و اینجا چیکار داری
گفت : هی هی آروم باش من جونگ کوکم برادره تهیونگم بهم گفت بیام اینجا تا مراقبت باشم
گفتم : از کجا بدونم راستش رو میگی گفت : ببین میدونم منو تهیونگ اصلا شبیه هم نیستیم ولی من واقعا برادرشم ایششش قسم میخورم باور کن
گفتم : باشه حالا که انقدر با بدبختی التماس میکنی باور کردم
شمشیرم رو گذاشتم جاش دستم و جلو آوردم و گفتم : من ا/ت هستم شاهزاده گویا و همینطور فرمانده ارتش گویا گفت : اووو چه دختره مغروریی منم شاهزاده میرو و یکی از فرمانده هان میرو هستم اگر مجبور نبودم به شاهزاده دشمن کمک نمیکردم
گفتم : پس چرا اومدی کمک من گفت : هی من فقط بخاطره تهدید های برادرم اینجام
خندیدم و گفتم : خب چیکار کردی که تهدیدت کرده گفت : این دیگه به تو مربوط نیست من میرم ببینم کسی بیرون در کَمین نباشه فعلا
رفت بیرون منم نشستم روی صندلی دستم و بردم سمته گردنم تا گردنبندی که تهیونگ بهم داده بود رو لمس کنم اما نبود وقتی فکر کردم دیدم اونو انداختم جلوش و شکستمش 🥺
از زبان کوک
من به دستور برادرم اومدم اینجا فکر کنم برادرم واقعا حق داره که از همچین دختری محافظ
۶۶.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.