pawn/پارت ۶۰
چانیول: آبا... آروم باش... این دفعه بسپارش به من... من همه چیو درست میکنم... قول میدم! فقط شما بی اعتنا باشین
مینهو: چطور بی اعتنا باشم پسر؟!... هرکاری میکنی زودتر! تا یه بلایی سر دخترم نیاوردن
چانیول: آبا... این دفعه نمیشه دستشونو گرفت و از هم دورشون کرد... اونا بچه نیستن... بهم فرصت بده... یه طوری انجامش میدم که خودشون دیگه همو نخوان!
از زبان کارولین:
داشتم به حرفاشون گوش میکردم... از حرفای چانیول جا خوردم... چیکار میخواست بکنه...
وقتی حرفاش تموم شد از کنارم رد شد و رفت طبقه ی بالا... دنبالش رفتم... صداش زدم...
-چانیول... چانیول... با توام!!
-چیه؟
-چیکار میخوای بکنی؟... ا/ت رو ناراحت نکن... بزار هرکاری دوست داره بکنه... زندگی خودشه
-مسئله همینه... اون نمیدونه داره چیکار میکنه... تو از اتفاقاتی که سالها پیش افتاده خبر نداری... ا/ت همه رو اونجوری که دلش میخواسته برات تعریف کرده
-ولی من فک میکنم این شمایین که زیاده روی میکنین
-تمومش کن کارولین... ما نگران آینده ی ات هستیم... از حرفایی که بین ما رد و بدل میشه نباید چیزی به ا/ت بگی... فهمیدی؟
-میدونی چیه چانیول؟... شما نگران ا/ت نیستین!... فقط نمیخواین این کینه رو کنار بزارین... با خانواده ی تهیونگ مشکل دارین... ولی دارین این دونفرو له میکنین بین جنجال خودتون...
وقتی این جمله رو گفتم چانیول محکم چونمو گرفت... گفت: در مورد چیزی که خبر نداری نظر نده!!....
از زبان سویول:
یوجین برگشت خونه... دیدم مثل همیشه سر حال نیست... صورتش غمگین به نظر میرسید... نگام کرد و گفت: یه اتفاقی افتاده!
سویول: چی؟ چی شده؟ تو حالت خوبه؟
یوجین: نه من مشکلی ندارم... بیا بریم تو اتاقم بهت بگم
سویول: بریم...
با یوجین رفتیم تو اتاقش... خیلی نگران شدم... گفتم: خب بگو دیگه!... چی شده؟
یوجین: میگم...
وقتی داشتم میومدم خونه به تهیونگ زنگ زدم... که گفت خارج شهره... تو ویلای ساحلی... اما قرار نبود امروز اونجا باشه... قرارش این بود امروز با ا/ت وقت بگذرونن... اونم داخل شهر
سویول:یوجین... برو سر اصل مطلب!
یوجین: اصل مطلب اینه که چانیول اونا رو با هم دیده... حالا ات پیش تهیونگه... اوضاع بدجور به هم ریخته!
سویول: اوه... عجب اوضاع پیچیده ای !
یوجین: تهیونگ خیلی ناراحته... ات هم همینطور... دلم میخواد یه کاری براشون بکنم ولی نمیدونم چی
سویول: بنظرم بهتره بری پیششون
یوجین: برم پیششون؟ که چی بشه؟
سویول: چرا... تو میتونی بهشون دلگرمی بدی... خواهر کوچولوی من تو هرجا پا بذاری شادی و آرامش رو با خودت میبری
یوجین: کاش واقعا بتونم بهشون دلگرمی بدم... میرم پیششون... باشه
سویول: ولی نگی که من باخبر شدم... خب؟
یوجین: باشه....
مینهو: چطور بی اعتنا باشم پسر؟!... هرکاری میکنی زودتر! تا یه بلایی سر دخترم نیاوردن
چانیول: آبا... این دفعه نمیشه دستشونو گرفت و از هم دورشون کرد... اونا بچه نیستن... بهم فرصت بده... یه طوری انجامش میدم که خودشون دیگه همو نخوان!
از زبان کارولین:
داشتم به حرفاشون گوش میکردم... از حرفای چانیول جا خوردم... چیکار میخواست بکنه...
وقتی حرفاش تموم شد از کنارم رد شد و رفت طبقه ی بالا... دنبالش رفتم... صداش زدم...
-چانیول... چانیول... با توام!!
-چیه؟
-چیکار میخوای بکنی؟... ا/ت رو ناراحت نکن... بزار هرکاری دوست داره بکنه... زندگی خودشه
-مسئله همینه... اون نمیدونه داره چیکار میکنه... تو از اتفاقاتی که سالها پیش افتاده خبر نداری... ا/ت همه رو اونجوری که دلش میخواسته برات تعریف کرده
-ولی من فک میکنم این شمایین که زیاده روی میکنین
-تمومش کن کارولین... ما نگران آینده ی ات هستیم... از حرفایی که بین ما رد و بدل میشه نباید چیزی به ا/ت بگی... فهمیدی؟
-میدونی چیه چانیول؟... شما نگران ا/ت نیستین!... فقط نمیخواین این کینه رو کنار بزارین... با خانواده ی تهیونگ مشکل دارین... ولی دارین این دونفرو له میکنین بین جنجال خودتون...
وقتی این جمله رو گفتم چانیول محکم چونمو گرفت... گفت: در مورد چیزی که خبر نداری نظر نده!!....
از زبان سویول:
یوجین برگشت خونه... دیدم مثل همیشه سر حال نیست... صورتش غمگین به نظر میرسید... نگام کرد و گفت: یه اتفاقی افتاده!
سویول: چی؟ چی شده؟ تو حالت خوبه؟
یوجین: نه من مشکلی ندارم... بیا بریم تو اتاقم بهت بگم
سویول: بریم...
با یوجین رفتیم تو اتاقش... خیلی نگران شدم... گفتم: خب بگو دیگه!... چی شده؟
یوجین: میگم...
وقتی داشتم میومدم خونه به تهیونگ زنگ زدم... که گفت خارج شهره... تو ویلای ساحلی... اما قرار نبود امروز اونجا باشه... قرارش این بود امروز با ا/ت وقت بگذرونن... اونم داخل شهر
سویول:یوجین... برو سر اصل مطلب!
یوجین: اصل مطلب اینه که چانیول اونا رو با هم دیده... حالا ات پیش تهیونگه... اوضاع بدجور به هم ریخته!
سویول: اوه... عجب اوضاع پیچیده ای !
یوجین: تهیونگ خیلی ناراحته... ات هم همینطور... دلم میخواد یه کاری براشون بکنم ولی نمیدونم چی
سویول: بنظرم بهتره بری پیششون
یوجین: برم پیششون؟ که چی بشه؟
سویول: چرا... تو میتونی بهشون دلگرمی بدی... خواهر کوچولوی من تو هرجا پا بذاری شادی و آرامش رو با خودت میبری
یوجین: کاش واقعا بتونم بهشون دلگرمی بدم... میرم پیششون... باشه
سویول: ولی نگی که من باخبر شدم... خب؟
یوجین: باشه....
۱۵.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.