Part: 3
☆چند پارتی کوک☆
وقتی شوهرت خیانت میکنه و تو هم با اون....
کوک: چیییییی یه سال و نیممم*داد*
ات: اروممم همه به همون نگا کردن
کوک: مگه مهمه*عصبی*
ات : یااا چرا عصبی میشی من... من که گفتم ازدواج من و اون زوریه و من اصلا به اون حسی ندا...
کوک: ات؟ ... ات چیشده
- دخترک با دیدن چیزی که دید تعجب کرده بود اون اون هان و دوست صمیمیش بودن یعنی اونا باهم تو رابطن؟؟
ات: اون... اون بورا ست
- پسرک به جایی که اشاره شده بود نگاه کرد و بادیدن دوست صمیمی ات با یه پسر شوکه و در عین حال تعجب کرده بود
کوک: خودشه
ات: هه *خنده *
کوک: چرا میخندی؟؟
ات: اون پسری که باهاشه شوهر منه
کوک: چیی*تعجب*
- پسرک دوباره به اون ها نگاه کرد و بادیدن چهره پسر حالش بهم خورد باورش نمیشد اون شوهر کسی باشه که از بچگی دوسش داره...
درسته اون ات رو دوست داره و عاشقانه میپرستتش
پسرک همینطور که تو فکر و خیال خودش بود با صدای چیزی هوش و حواسشو به دخترک جلوش داد
کوک: داری چیکار میکنی؟ ات خانم؟؟
ات: دارم عکس میکشم
کوک:از کی؟؟ *تعجب*
ات : از اونا
کوک: چرا؟
ات : چون میخوام به پدر بزرگم نشونش بدم و راضیش کنم از او اشغال جدا شم
کوک: هه واقعا در این حد ازش بدت میاد؟؟
ات: اره خیلییییی
کوک: اگه میخوای برات میکشمش * اروم زی لب *
ات: چی گفت...
گارسون : بفرمایید سفارشتون امادست
کوک: عاااا ممنون
گارسون : خواهش میکنم نوش جونتون
ات: کوک
کوک: هوم
ات: امشب میایی بریم خونه ما؟؟
کوک:چرا احساس میکنی من اینجا خونه دارم؟؟
باید بیام اونجا دیگه
ات: پرو من یه تعارف کردم * خنده*
کوک: * خنده خرگوشی*
(پرش زمانی به خونه)
کوک ویو
وقتی رسیدیم به خونه شون تمام خاطراتم برگشتن و با لبخندی که زدم دسته چمدونم رو گرفتم و همراه ات وارد خونه شدیم که یهو با دیدن پدر بزرگ ات که عصبی بود مواجه شدیم
ات: بابا جون چی... چیشده؟؟
(ات بابابزرگش رو اینجوری صدا میزنه)
ب.ات: این کیه اینجا هاا مگه تو خودت شوهر نداری ها دختر بی ادب
ات: بابا این جونگ کوکه
ب.ات: به من ربطی نداره که ک.. چی کوک خودتی
کوک: سلام اقای جانگ * لبخند*
ب.ات: به به چه بزرگ شدی اصلا نشناختمت وا.. واقعا با ورم نمیشههه
کوک و ات: *خنده*
ات: بابا جون کوک امروز از ایتالیا برگشته و چند روزی اینجا میمونه و خیلی خستس میره استراحت کنه و لطفا اگه میشه به اوجوما بگو که غذا هارو زود تر اماده کنه
ب.ات: او حتما باشه برو استراحت کن و ات توهم زود برو لباس هات رو عوض کن الان هان و پدر و مادرش از راه میرسن
ات: چشم* ناراحت*
از زبان ات:...
این از پارت جدید
ببینید چه ادمین خوبی دارین شما ها😌
پس لطفا یک کوچولو👌 بیشتر حمایت کنید همینجوری ازش رد نشید خواهشش ๋๋࣭࣭ 𓏲 🩰 ๋๋ ˶ . 🎀 𖥔 ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖
ممنونم🪼🪽🪷
لایک بالای ۴۰
وقتی شوهرت خیانت میکنه و تو هم با اون....
کوک: چیییییی یه سال و نیممم*داد*
ات: اروممم همه به همون نگا کردن
کوک: مگه مهمه*عصبی*
ات : یااا چرا عصبی میشی من... من که گفتم ازدواج من و اون زوریه و من اصلا به اون حسی ندا...
کوک: ات؟ ... ات چیشده
- دخترک با دیدن چیزی که دید تعجب کرده بود اون اون هان و دوست صمیمیش بودن یعنی اونا باهم تو رابطن؟؟
ات: اون... اون بورا ست
- پسرک به جایی که اشاره شده بود نگاه کرد و بادیدن دوست صمیمی ات با یه پسر شوکه و در عین حال تعجب کرده بود
کوک: خودشه
ات: هه *خنده *
کوک: چرا میخندی؟؟
ات: اون پسری که باهاشه شوهر منه
کوک: چیی*تعجب*
- پسرک دوباره به اون ها نگاه کرد و بادیدن چهره پسر حالش بهم خورد باورش نمیشد اون شوهر کسی باشه که از بچگی دوسش داره...
درسته اون ات رو دوست داره و عاشقانه میپرستتش
پسرک همینطور که تو فکر و خیال خودش بود با صدای چیزی هوش و حواسشو به دخترک جلوش داد
کوک: داری چیکار میکنی؟ ات خانم؟؟
ات: دارم عکس میکشم
کوک:از کی؟؟ *تعجب*
ات : از اونا
کوک: چرا؟
ات : چون میخوام به پدر بزرگم نشونش بدم و راضیش کنم از او اشغال جدا شم
کوک: هه واقعا در این حد ازش بدت میاد؟؟
ات: اره خیلییییی
کوک: اگه میخوای برات میکشمش * اروم زی لب *
ات: چی گفت...
گارسون : بفرمایید سفارشتون امادست
کوک: عاااا ممنون
گارسون : خواهش میکنم نوش جونتون
ات: کوک
کوک: هوم
ات: امشب میایی بریم خونه ما؟؟
کوک:چرا احساس میکنی من اینجا خونه دارم؟؟
باید بیام اونجا دیگه
ات: پرو من یه تعارف کردم * خنده*
کوک: * خنده خرگوشی*
(پرش زمانی به خونه)
کوک ویو
وقتی رسیدیم به خونه شون تمام خاطراتم برگشتن و با لبخندی که زدم دسته چمدونم رو گرفتم و همراه ات وارد خونه شدیم که یهو با دیدن پدر بزرگ ات که عصبی بود مواجه شدیم
ات: بابا جون چی... چیشده؟؟
(ات بابابزرگش رو اینجوری صدا میزنه)
ب.ات: این کیه اینجا هاا مگه تو خودت شوهر نداری ها دختر بی ادب
ات: بابا این جونگ کوکه
ب.ات: به من ربطی نداره که ک.. چی کوک خودتی
کوک: سلام اقای جانگ * لبخند*
ب.ات: به به چه بزرگ شدی اصلا نشناختمت وا.. واقعا با ورم نمیشههه
کوک و ات: *خنده*
ات: بابا جون کوک امروز از ایتالیا برگشته و چند روزی اینجا میمونه و خیلی خستس میره استراحت کنه و لطفا اگه میشه به اوجوما بگو که غذا هارو زود تر اماده کنه
ب.ات: او حتما باشه برو استراحت کن و ات توهم زود برو لباس هات رو عوض کن الان هان و پدر و مادرش از راه میرسن
ات: چشم* ناراحت*
از زبان ات:...
این از پارت جدید
ببینید چه ادمین خوبی دارین شما ها😌
پس لطفا یک کوچولو👌 بیشتر حمایت کنید همینجوری ازش رد نشید خواهشش ๋๋࣭࣭ 𓏲 🩰 ๋๋ ˶ . 🎀 𖥔 ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖
ممنونم🪼🪽🪷
لایک بالای ۴۰
۸.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.