ملودیه عشق
ملودیه عشق
سوکوکو...
پارت ششم
چویا -
الان دقیق یک هفته از به هوش اومدنم میگذره و امروز مرخص میشم
تمام دکتر ها از به هوش اومدن من تعجب کردن و خیلی ها معتقدند این یک معجزه بود
خب بزارین بهتون بگم ..بله و..این یک معجزه بود معجزه ای به اسم عشق ....
.
کم کم خودم رو آماده کردم و از بیمارستان بیرون اومدم و اولین چیزی که دیدم چهره دازای بود که با یک دسته زیبا از گل های کوچیک و سفید منتظرم بود
قلبم شروع به گرم شدن کرد و جریان خون قوی ای رو توی گونه هام احساس میکردم
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم
.
چویا : خوشحالم که اینجایی نردبون ...
دازای : مگه میشه توی اولین روز مرخصیت از بیمارستان نباشم کوتوله
.
.
فلش بک به امروز صبح ـ
دازای-
امروز به محض اینکه از خواب بیدار شدم با انرژی و سر وقت به آژانس رفتم و یه راس سراق کار هام رفتم
همه با تعجب بهم نگاه میکردن ...البته حق داشتن ولی امروز نمیخواستم هیچ چیز و هیچ کس مزاحم من و احساس خوبم بشه
البته ...یکی بود که اصلا تعجب نکرده بود و بله همونطور که فکرشو میکنین اون رانپو بود که از اول همه چیز رو میدونست و با همون لبخند همیشگیش بهم خیره شد
بهش لبخند زدم و گفتم
.
دازای : الان احساس غرور میکنی؟
رانپو : چه جورم ...بلاخره توی کله شقو آدم کردم ...از آقای کلاه فانتزی چه خبر
دازای : امروز مرخص میشه ...البته فکر نکنم نیاز به گفتن باشه
.
رانپو لبخند ملیحی زد و شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت
رانپو : کی میدونه
.
.
زمان حال
چویا : دازای ...جواب موری سان رو چی بدم؟
دازای : بیخیال چویا مطمئن باش اونم تو دوره ما بوده موری سان از چیزی که فکر میکنی بیشتر راجب من و تو میدونه
چویا : ....خب فکر میکنم درست میگی
دازای : هی چویا نظرت چیه امشب بریم بیرون ؟
چویا : کجا ؟
دازای چشمک زد و گفت
دازای : یه سوپرایزه تو فقط ساعت ده آماده باش میام دنبالت
این داستان ادامه دارد..................................
آخ من چه برنامه های برای این دو بزرگوار دارم
ترو خداااا لایک کنین
سوکوکو...
پارت ششم
چویا -
الان دقیق یک هفته از به هوش اومدنم میگذره و امروز مرخص میشم
تمام دکتر ها از به هوش اومدن من تعجب کردن و خیلی ها معتقدند این یک معجزه بود
خب بزارین بهتون بگم ..بله و..این یک معجزه بود معجزه ای به اسم عشق ....
.
کم کم خودم رو آماده کردم و از بیمارستان بیرون اومدم و اولین چیزی که دیدم چهره دازای بود که با یک دسته زیبا از گل های کوچیک و سفید منتظرم بود
قلبم شروع به گرم شدن کرد و جریان خون قوی ای رو توی گونه هام احساس میکردم
به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم
.
چویا : خوشحالم که اینجایی نردبون ...
دازای : مگه میشه توی اولین روز مرخصیت از بیمارستان نباشم کوتوله
.
.
فلش بک به امروز صبح ـ
دازای-
امروز به محض اینکه از خواب بیدار شدم با انرژی و سر وقت به آژانس رفتم و یه راس سراق کار هام رفتم
همه با تعجب بهم نگاه میکردن ...البته حق داشتن ولی امروز نمیخواستم هیچ چیز و هیچ کس مزاحم من و احساس خوبم بشه
البته ...یکی بود که اصلا تعجب نکرده بود و بله همونطور که فکرشو میکنین اون رانپو بود که از اول همه چیز رو میدونست و با همون لبخند همیشگیش بهم خیره شد
بهش لبخند زدم و گفتم
.
دازای : الان احساس غرور میکنی؟
رانپو : چه جورم ...بلاخره توی کله شقو آدم کردم ...از آقای کلاه فانتزی چه خبر
دازای : امروز مرخص میشه ...البته فکر نکنم نیاز به گفتن باشه
.
رانپو لبخند ملیحی زد و شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت
رانپو : کی میدونه
.
.
زمان حال
چویا : دازای ...جواب موری سان رو چی بدم؟
دازای : بیخیال چویا مطمئن باش اونم تو دوره ما بوده موری سان از چیزی که فکر میکنی بیشتر راجب من و تو میدونه
چویا : ....خب فکر میکنم درست میگی
دازای : هی چویا نظرت چیه امشب بریم بیرون ؟
چویا : کجا ؟
دازای چشمک زد و گفت
دازای : یه سوپرایزه تو فقط ساعت ده آماده باش میام دنبالت
این داستان ادامه دارد..................................
آخ من چه برنامه های برای این دو بزرگوار دارم
ترو خداااا لایک کنین
۳.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.