وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ²⁴
دیگه کوکی که در حال درمان بود وجود نداره
بازم از خودش کوک بی احساس رو ساخت...
روز خاصی بود
شماها نمیدونید
اما همسر جئون میدونه ....
با خوشحالی و لبخندی گل و گشادی روی صورتش لباسش و پوشید و لباس دخترشم تنش کرد برای بار آخر همه چیز و چک کرد و با صدای در چراغ ها رو خاموش کرد و پشت کاناپه منتظر موند ...
پسر وارد خونه شد با دیدن تاریکی و سکوت شک کرد و اسلحه اشو به دست گرفت چراغ رو زد که با چیزی که دید مرد و زنده شد و تفنگ از دستش افتاد
"تولدت مبارک "
امروز روزی بوو که اون متولد میشد
با دیدن دختر کوچولوش که لباسی سفید و صورتی پوشیده و موهاش و خرگوشی بسته و با ذوق بهش خیره شده دلش لرزید
همین طور همسرش ، اونقدر زیبا شده بود که قابل توصیف نبود
ولی خودش؟ با یه استایل تماما دارک
با شک بهشون خیره شده بود
دختر بوسه ای به گونه ی اون زد و کتش و در اورد
" بشین عزیزم "
"خوابه؟"
سمت صدا برگشت
"نکنه خوابم؟ چرا این خواب لعنتی تموم نمیشه؟ چرا اینجا همه چی شیرینه؟"
خنده ای کرد و بوسه ی آرومی به سیب گلوی اون زد
" خواب نیستی کوکی کاملا هم بیداری و این واقعیت داره ، تولد ۲۹ سالگیت مبارک عزیزم "
روی صندلی نشست موهاش رو عقب داد نا خواسته دلش شاد شده بود با اینکه سعی میکرد سر کوبش کنه
با کشیده شدن گوشه ی لباسش از فکر بیرون اومد
" بابالی...می...میدونم نمیجه....اما...میشه یبار بغلم کنی؟ حداقل امروز"
با اشکایی درشت که از صورت کوچیکش سر میخورد و روی لباسش میریخت نگاهش میکرد
التماس توی چشماش موج میزد پسر لعنتی بر خودش فرستاد
داشت برای بغل کردن پدرش خواهش میکرد؟
آروم بغلش کرد و روی پاهاش گذاشتش دقت نکرده بود اما متوجه خال زیر لب دخترش شد
دقیقا مثل خودش
"تولدت مبارک بابایی"
و محکم بغلش کرد
بازم از خودش کوک بی احساس رو ساخت...
روز خاصی بود
شماها نمیدونید
اما همسر جئون میدونه ....
با خوشحالی و لبخندی گل و گشادی روی صورتش لباسش و پوشید و لباس دخترشم تنش کرد برای بار آخر همه چیز و چک کرد و با صدای در چراغ ها رو خاموش کرد و پشت کاناپه منتظر موند ...
پسر وارد خونه شد با دیدن تاریکی و سکوت شک کرد و اسلحه اشو به دست گرفت چراغ رو زد که با چیزی که دید مرد و زنده شد و تفنگ از دستش افتاد
"تولدت مبارک "
امروز روزی بوو که اون متولد میشد
با دیدن دختر کوچولوش که لباسی سفید و صورتی پوشیده و موهاش و خرگوشی بسته و با ذوق بهش خیره شده دلش لرزید
همین طور همسرش ، اونقدر زیبا شده بود که قابل توصیف نبود
ولی خودش؟ با یه استایل تماما دارک
با شک بهشون خیره شده بود
دختر بوسه ای به گونه ی اون زد و کتش و در اورد
" بشین عزیزم "
"خوابه؟"
سمت صدا برگشت
"نکنه خوابم؟ چرا این خواب لعنتی تموم نمیشه؟ چرا اینجا همه چی شیرینه؟"
خنده ای کرد و بوسه ی آرومی به سیب گلوی اون زد
" خواب نیستی کوکی کاملا هم بیداری و این واقعیت داره ، تولد ۲۹ سالگیت مبارک عزیزم "
روی صندلی نشست موهاش رو عقب داد نا خواسته دلش شاد شده بود با اینکه سعی میکرد سر کوبش کنه
با کشیده شدن گوشه ی لباسش از فکر بیرون اومد
" بابالی...می...میدونم نمیجه....اما...میشه یبار بغلم کنی؟ حداقل امروز"
با اشکایی درشت که از صورت کوچیکش سر میخورد و روی لباسش میریخت نگاهش میکرد
التماس توی چشماش موج میزد پسر لعنتی بر خودش فرستاد
داشت برای بغل کردن پدرش خواهش میکرد؟
آروم بغلش کرد و روی پاهاش گذاشتش دقت نکرده بود اما متوجه خال زیر لب دخترش شد
دقیقا مثل خودش
"تولدت مبارک بابایی"
و محکم بغلش کرد
۳۹.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.