Part : ۵
Part : ۵ 《بال های سیاه》
دستش را روی بال راست او کشید...دستش را به انتهایه بال او که متصل به کمرش بود رساند...با دستان بسیار پر زورش دو سمت بال او را به سمت خود کشید
صدای فریاد هایه دردناک پسر به خوبی حتی در انتهایه بهشت هم قابل شنیدن بود
پسر آنقدر فریاد کشیده بود که گلویش زخمی شده بود اما هنوز هم فریاد میکشید،تا لحظه ای که با فریاد بسیار بلندی بال راستش کامل از بدنش جدا شد و بدن بی جانش روی زنجیر ها شل شد...بال سیاهش با خون خودش قرمز شده بود و از کمرش آبشار خون جاری بود...جلاد بال او را رویه پارچه ای که جلوی ابلیس بود قرار داد و رفت سراغ بال بعدیه شیطان یک بال جهنم...
ماریا نمیتوانست صدای فریاد هایه عشقش را تحمل کند...در دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا حرف جانگکوک را گوش کرده...الان حداقل اون جای عشقش درد میکشید و این دردش خیلی کمتر از دردی بود که از قلبش به کل اعضایه بدنش منتقل میشد...برایش عجیب بود اما او هم دردی بسیار زیاد را در بال سفید راستش حس میکرد اما در آن لحظه برایش بی ارزش ترین چیز دنیا بود...دیگر کسی نبود که بر بال زخمی اش که در اثر شیطنت هایه خودش زخمی میشد، بوسه بزند و روی زخم هایش مرهم بزند... دیگر کسی نبود که به خاطر سر به هوایی اش سرزنشش کند...دیگر کسی نبود که شب ها برایش قصه بگوید...او داشت همه کس اش را از دست میداد...
سرش را از پنجره بیرون آورد تا هوای به ظاهر تازه را وارد ریه هایش کند...اما حتی هوا هم بوی خون میداد...بوی خون عشقش...
وقتی برای بار دوم صدای فریاد دردناک و وحشتناک عشقش را شنید دیگر تاب نیاورد و از همانجا جیغی به بلندی فریاد پسر کشید...
پسر از درد بالش فریاد میزد و دختر از درد قلبش...
پسر آنقدر فریاد زده بود که پر دهانش خون شده بود و داشت با خون خودش خفه میشد که او هم علاوه بر افراد حاضر در آنجا صدای آن جیغ دردناک را شنیدن...پسر با دهان پر از خونش لبخند دردناکی زد و با یه فریاد خیلی بلند جان خراش دیگر بال چپش از بدنش جدا شد و کنار بال راستش روی پارچه ی جلوی ابلیس قرار گرفت...
پسر بی جان خون در دهانش را تف کرد و با صدایی که بریده بریده و خش دار شنیده میشد لب زد: [عش..ق...یعنی...وق..تی...که..عش..قت...دا..ره...درد...می..کشه...تو..هم..نا..خود آگا...ه...اون...در..دو..حس..می..کنی...]
اهالی جهنم از این واکنش پسر و صدای جیغ دردناکی که از آن سوی بهشت می آمد شوکه شده بودند و حتی تعدادی از افراد حاضر در جمع به عشق بین شیطان و فرشته ایمان آورده بودند...اما ترس از دست دادن بال و جانشان مانع گفتن این حقیقت میشد...
دستش را روی بال راست او کشید...دستش را به انتهایه بال او که متصل به کمرش بود رساند...با دستان بسیار پر زورش دو سمت بال او را به سمت خود کشید
صدای فریاد هایه دردناک پسر به خوبی حتی در انتهایه بهشت هم قابل شنیدن بود
پسر آنقدر فریاد کشیده بود که گلویش زخمی شده بود اما هنوز هم فریاد میکشید،تا لحظه ای که با فریاد بسیار بلندی بال راستش کامل از بدنش جدا شد و بدن بی جانش روی زنجیر ها شل شد...بال سیاهش با خون خودش قرمز شده بود و از کمرش آبشار خون جاری بود...جلاد بال او را رویه پارچه ای که جلوی ابلیس بود قرار داد و رفت سراغ بال بعدیه شیطان یک بال جهنم...
ماریا نمیتوانست صدای فریاد هایه عشقش را تحمل کند...در دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا حرف جانگکوک را گوش کرده...الان حداقل اون جای عشقش درد میکشید و این دردش خیلی کمتر از دردی بود که از قلبش به کل اعضایه بدنش منتقل میشد...برایش عجیب بود اما او هم دردی بسیار زیاد را در بال سفید راستش حس میکرد اما در آن لحظه برایش بی ارزش ترین چیز دنیا بود...دیگر کسی نبود که بر بال زخمی اش که در اثر شیطنت هایه خودش زخمی میشد، بوسه بزند و روی زخم هایش مرهم بزند... دیگر کسی نبود که به خاطر سر به هوایی اش سرزنشش کند...دیگر کسی نبود که شب ها برایش قصه بگوید...او داشت همه کس اش را از دست میداد...
سرش را از پنجره بیرون آورد تا هوای به ظاهر تازه را وارد ریه هایش کند...اما حتی هوا هم بوی خون میداد...بوی خون عشقش...
وقتی برای بار دوم صدای فریاد دردناک و وحشتناک عشقش را شنید دیگر تاب نیاورد و از همانجا جیغی به بلندی فریاد پسر کشید...
پسر از درد بالش فریاد میزد و دختر از درد قلبش...
پسر آنقدر فریاد زده بود که پر دهانش خون شده بود و داشت با خون خودش خفه میشد که او هم علاوه بر افراد حاضر در آنجا صدای آن جیغ دردناک را شنیدن...پسر با دهان پر از خونش لبخند دردناکی زد و با یه فریاد خیلی بلند جان خراش دیگر بال چپش از بدنش جدا شد و کنار بال راستش روی پارچه ی جلوی ابلیس قرار گرفت...
پسر بی جان خون در دهانش را تف کرد و با صدایی که بریده بریده و خش دار شنیده میشد لب زد: [عش..ق...یعنی...وق..تی...که..عش..قت...دا..ره...درد...می..کشه...تو..هم..نا..خود آگا...ه...اون...در..دو..حس..می..کنی...]
اهالی جهنم از این واکنش پسر و صدای جیغ دردناکی که از آن سوی بهشت می آمد شوکه شده بودند و حتی تعدادی از افراد حاضر در جمع به عشق بین شیطان و فرشته ایمان آورده بودند...اما ترس از دست دادن بال و جانشان مانع گفتن این حقیقت میشد...
۲.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.