قضاوت پارت ۶/چند پارتی از شوگا / درخواستی
اسم فیک سمه خودم میدونم مسخرم نکنین😁😂اگه اسم بهتری میشناسین بهمبگین😁
_حالا چی میخوایی؟
+بستنیییی
_همین؟..اوکی الان برات میخرم..
داخل خونه منتظر بودم ولی بعد چند مین صدای در اومد رفتم درو باز کردم ولی شوگا نبود!
+تو اینجا چه غلطی میکنی سوجون؟چطور اومدی؟
÷دلت برام تنگ نشده بود؟
+نه حالا گمشووو..
یه دفعه اومد سمتم و چسبوندم به دیوار و سرشو نزدیکم آورد..یه دفعه صدای شوگا رو شنیدم..
_داری چه غلطی میکنی؟(داد
+شوگا کمکم کن
_تو یکی خفه
÷هه تو نمیتونی مانع رسیدن من و ا.ت به هم بشی
_جدا؟
یه دفعه اومد سوجون رو گرفت و کوبید زمین و مدام به صورتش مشت میزد
+شوگا بس کن کشتیش..
_خفه شووو
سوجون رو با یقه گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و برگشت سمت من..
_خب حالا لگو ببینم داشتی چه غلطی میکردی؟تو که میگفتی از اون متنفری و از دستش فرار کردی پس چیشد؟
+شوگا باور کن اون بزور وارد شد..
_فقط گمشو نمیخوام ببینمت..
۳ روز بود که باهام حرف نمیزد و این واقعا منو عذاب میداد..امروز مثل همیشه بدون حرف زدن رفت شرکتش..روی مبل نشسته بودم که یهو حالت تهوع گرفتنم و بالا آوردم..دل درد عجیبی گرفته بودم..رفتم دکتر و آزمایش دادم..باورم نمیشد من حامله بودم!..ولی چطور اینک به شوگا بگم؟..حتما خیلی خوش حال میشه ولی اون هنوز باهام قهره..رفتم خونه و میز رو چیدم و خودمو حسابی زیبا کردم و منتظر شدم تا شوگا بیاد...وقتی اوند رفتم سمتش..
+سلام شوگا خوش اومدی..
_سلام
+اممم میخوام یه چیزی رو بهت بگم..
_چی؟
+خب من..من..میخواستم بگم..من..
_بعدا بگو فعلا خستم
بعد رفت سمت اتاقش و وارد حموم شد منم رفتم داخل اتاقم و فقط گریه میکردم...یه دفعه در اتاق باز شد..شوگا بود
_ببخشید بیب که انقد ناراحتت کردم ولی الان فهمیدم که بدون تو نمیتونم..
بعد اومد سمتم و محکم منو توی آغوشش فرو برد منم فقط اشک میریختم..آروم لbامو mک کوچیکی زد و ازم جدا شد و توی چشمام زل زد و اشکامو با انگشتش پاک کرد..
_دیگه نبینم گریه کنی ها باشه؟
+اوهوم
_خوبه گود گرل
بعد روی تخت دراز کشید و منو توی آغوشش فرو برد..
_بیب دلم برات تنگ شده
بعد دستشو از روی بازوم سمت پوsیم برد..یه دفعه دستشو کنار زدم که با تعجب بهم زل زد..
_چیشده بیب؟
+اممم..میشه فعلا نباشه..۳ روز دیگه تولدته درسته؟..اون موقع بهت میگم
_باشه بیب ولی ۳ روز خیلی زیاده
+یااا شوگا..جایزه هم برام نخرید هااا
_باشه بیب برات میخرم ولی فعلا خستم میخوام بخوابم
لباسش رو درآورد خواست لباسشو منم دربیاره که مانعش شدم
+یااا نکن شوگاااا اگه تhریک شدی چی؟
_نمیشم بیب تو نگران نباش
لباسم رو درآورد و بغلم کرد و روی تخت دراز کشید.آروم خوابم برد..چشمامو باز کردم ساعت ۳ صبح بود شوگا همش وول میخورد معلوم بود هنوز بیداره...
_حالا چی میخوایی؟
+بستنیییی
_همین؟..اوکی الان برات میخرم..
داخل خونه منتظر بودم ولی بعد چند مین صدای در اومد رفتم درو باز کردم ولی شوگا نبود!
+تو اینجا چه غلطی میکنی سوجون؟چطور اومدی؟
÷دلت برام تنگ نشده بود؟
+نه حالا گمشووو..
یه دفعه اومد سمتم و چسبوندم به دیوار و سرشو نزدیکم آورد..یه دفعه صدای شوگا رو شنیدم..
_داری چه غلطی میکنی؟(داد
+شوگا کمکم کن
_تو یکی خفه
÷هه تو نمیتونی مانع رسیدن من و ا.ت به هم بشی
_جدا؟
یه دفعه اومد سوجون رو گرفت و کوبید زمین و مدام به صورتش مشت میزد
+شوگا بس کن کشتیش..
_خفه شووو
سوجون رو با یقه گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و برگشت سمت من..
_خب حالا لگو ببینم داشتی چه غلطی میکردی؟تو که میگفتی از اون متنفری و از دستش فرار کردی پس چیشد؟
+شوگا باور کن اون بزور وارد شد..
_فقط گمشو نمیخوام ببینمت..
۳ روز بود که باهام حرف نمیزد و این واقعا منو عذاب میداد..امروز مثل همیشه بدون حرف زدن رفت شرکتش..روی مبل نشسته بودم که یهو حالت تهوع گرفتنم و بالا آوردم..دل درد عجیبی گرفته بودم..رفتم دکتر و آزمایش دادم..باورم نمیشد من حامله بودم!..ولی چطور اینک به شوگا بگم؟..حتما خیلی خوش حال میشه ولی اون هنوز باهام قهره..رفتم خونه و میز رو چیدم و خودمو حسابی زیبا کردم و منتظر شدم تا شوگا بیاد...وقتی اوند رفتم سمتش..
+سلام شوگا خوش اومدی..
_سلام
+اممم میخوام یه چیزی رو بهت بگم..
_چی؟
+خب من..من..میخواستم بگم..من..
_بعدا بگو فعلا خستم
بعد رفت سمت اتاقش و وارد حموم شد منم رفتم داخل اتاقم و فقط گریه میکردم...یه دفعه در اتاق باز شد..شوگا بود
_ببخشید بیب که انقد ناراحتت کردم ولی الان فهمیدم که بدون تو نمیتونم..
بعد اومد سمتم و محکم منو توی آغوشش فرو برد منم فقط اشک میریختم..آروم لbامو mک کوچیکی زد و ازم جدا شد و توی چشمام زل زد و اشکامو با انگشتش پاک کرد..
_دیگه نبینم گریه کنی ها باشه؟
+اوهوم
_خوبه گود گرل
بعد روی تخت دراز کشید و منو توی آغوشش فرو برد..
_بیب دلم برات تنگ شده
بعد دستشو از روی بازوم سمت پوsیم برد..یه دفعه دستشو کنار زدم که با تعجب بهم زل زد..
_چیشده بیب؟
+اممم..میشه فعلا نباشه..۳ روز دیگه تولدته درسته؟..اون موقع بهت میگم
_باشه بیب ولی ۳ روز خیلی زیاده
+یااا شوگا..جایزه هم برام نخرید هااا
_باشه بیب برات میخرم ولی فعلا خستم میخوام بخوابم
لباسش رو درآورد خواست لباسشو منم دربیاره که مانعش شدم
+یااا نکن شوگاااا اگه تhریک شدی چی؟
_نمیشم بیب تو نگران نباش
لباسم رو درآورد و بغلم کرد و روی تخت دراز کشید.آروم خوابم برد..چشمامو باز کردم ساعت ۳ صبح بود شوگا همش وول میخورد معلوم بود هنوز بیداره...
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.