چن پارتی کوک پارت: ۱
هانا ویو
امروزم مث همیشه با جیمین وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس که دیدم بازم کوک و هانول دارن باهم میگنو میخندن سعی میکردم بدون توجه از کنارشون رد شم ولی مگه میشه این دختر همش سعی داره به کوک نزدیک شه ولی امشب باید تکلیفمو با کوک روشن کنم ببینم دلیل این رفتارش چیه
همیشه وقتی میومدیم داخل کلاس میومد پیشمون ولی از وقتی با هانول صمیمی شدع دیگه نه پیش من میاد نه جیمین که بهترین دوستشه کلا پیس این دخترس با حرص سرمو رو میز گذاشتم
جیمین: هی بازم حسودی خواهر کوچولوم گل کرد
با این حرفش سرمو بلند کردم
هانا: کی گفته من حسودی میکنم
جیمین: ن اصلا تو کی حسودی کردی
هانا: آییی خدا از دست این
جیمین: خودتو اذیت نکن خودت که میدونی جز تو کسیو دوس نداره
ی نگا به کوک و هانول که داشتن میخندیدن کردمو ی پوزخند زدم
هانا: هه معلومه
تا اومد حرفی بزنه معلم اومد و درسو شروع کرد
**
زنگ اخر بود با بچه ها خدافظی کردیمو برگشتیم خونه ذهنم همش درگیر این شده بود که چطور کوک انقد با این دختره صمیمی شده اگه دوسش داشته باشه چی
بعد ناهار رفتم باشگاه و برا اینکه حرصم خالی شه اول رفتم سراغ بوکس انقد محکم مشت میزدم که طناب کیسه بوکس بریده شدو اغتاد رو زمین رفتم سراغ کیسه بوکس بعدی چون دوتا اونجا بود
2ساعت گذشته بودو من همچنان داشتم ورزش میکردم دیگه خسته شدم با صدای زنگ گوشیم سمت جیب کتم رفتمو گوشیمو ازش دراووردم دیدم کوکه
هانا: چه عجب فهمید منی هم وجود دارم
همینطور که نفس نفس میزدم جواب دادم
هانا: بله
کوک: چطوری عشقم
هانا: بد نیستم
کوک: چرا نفس نفس میزنی
هانا: داشتم ورزش میکردم چیکار داشتی
کوک: اا باشه راستی تو همون بار همیشگی مهمونی گرفتن بچه ها
هانا: باشه ساعت چند
کوک: 7
هانا: خدافظ
تا اومد حرف بزنه قط کردمو ی نگا بع پشت گوشیم که با خون دستم رنگ قرمز به خودش گرفته بود کردم و گذاشتمش رو کتم
الان ساعت4 بود رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم موهامو خشک کردم دیدم ساعت5بیست و پنج دقیقس پس سوئیچ ماشنمو با کیف ورزشیم برداشتم و از باشگاه اومدم بیرون ی گیم نت نزدیک اینجا بود کیفموگذاشتم داخل ماشینو رفتم اونجا و تا ساعت6وسی دقیقه بازی کردم و بعدش دیگه برگشتم خونه گوشیم تو ماشین گذاشته بودم وقتی سوار ماشین شدم دیدم جیمین10بار زنگ زده مامانمم10بار زنگ زده بود
هانا: مگه چه خبره انقد زنگ زدن
که گوشیم دوباره زنگ خورد جواب دادم
هانا: ببینم چرا انقد زنگ زدین
جیمین: مامان دستش بهت برسه زندت نمیزاره
هانا: باز چیکار کردم
جیمین: چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی
هانا: رفته بودم گیم نت
جیمین: زودباس بیا خونه نیم ساعت دیگه باید بریم
هانا: باشه
قط کردمو راه افتادم سمت خونه
وقتی رسیدم سریع از ماشین پیاده شدمو کیفمو برداشتم رفتم داخل خدمتکار درو برام بازکرد و اروم اروم رفتم داخل اتاقم تا مامانم نیومده
لباس پوشیدم(اسلاید1)
موهامو بالا بستم و گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتم و همون لحظه جیمین اومد داخل
جیمین: زودباش بریم
هانا: باشه بریم
راننده رسوندمون به بار و مام سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل که با چیزی که دیدم ماتم برد
امروزم مث همیشه با جیمین وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس که دیدم بازم کوک و هانول دارن باهم میگنو میخندن سعی میکردم بدون توجه از کنارشون رد شم ولی مگه میشه این دختر همش سعی داره به کوک نزدیک شه ولی امشب باید تکلیفمو با کوک روشن کنم ببینم دلیل این رفتارش چیه
همیشه وقتی میومدیم داخل کلاس میومد پیشمون ولی از وقتی با هانول صمیمی شدع دیگه نه پیش من میاد نه جیمین که بهترین دوستشه کلا پیس این دخترس با حرص سرمو رو میز گذاشتم
جیمین: هی بازم حسودی خواهر کوچولوم گل کرد
با این حرفش سرمو بلند کردم
هانا: کی گفته من حسودی میکنم
جیمین: ن اصلا تو کی حسودی کردی
هانا: آییی خدا از دست این
جیمین: خودتو اذیت نکن خودت که میدونی جز تو کسیو دوس نداره
ی نگا به کوک و هانول که داشتن میخندیدن کردمو ی پوزخند زدم
هانا: هه معلومه
تا اومد حرفی بزنه معلم اومد و درسو شروع کرد
**
زنگ اخر بود با بچه ها خدافظی کردیمو برگشتیم خونه ذهنم همش درگیر این شده بود که چطور کوک انقد با این دختره صمیمی شده اگه دوسش داشته باشه چی
بعد ناهار رفتم باشگاه و برا اینکه حرصم خالی شه اول رفتم سراغ بوکس انقد محکم مشت میزدم که طناب کیسه بوکس بریده شدو اغتاد رو زمین رفتم سراغ کیسه بوکس بعدی چون دوتا اونجا بود
2ساعت گذشته بودو من همچنان داشتم ورزش میکردم دیگه خسته شدم با صدای زنگ گوشیم سمت جیب کتم رفتمو گوشیمو ازش دراووردم دیدم کوکه
هانا: چه عجب فهمید منی هم وجود دارم
همینطور که نفس نفس میزدم جواب دادم
هانا: بله
کوک: چطوری عشقم
هانا: بد نیستم
کوک: چرا نفس نفس میزنی
هانا: داشتم ورزش میکردم چیکار داشتی
کوک: اا باشه راستی تو همون بار همیشگی مهمونی گرفتن بچه ها
هانا: باشه ساعت چند
کوک: 7
هانا: خدافظ
تا اومد حرف بزنه قط کردمو ی نگا بع پشت گوشیم که با خون دستم رنگ قرمز به خودش گرفته بود کردم و گذاشتمش رو کتم
الان ساعت4 بود رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون لباس پوشیدم موهامو خشک کردم دیدم ساعت5بیست و پنج دقیقس پس سوئیچ ماشنمو با کیف ورزشیم برداشتم و از باشگاه اومدم بیرون ی گیم نت نزدیک اینجا بود کیفموگذاشتم داخل ماشینو رفتم اونجا و تا ساعت6وسی دقیقه بازی کردم و بعدش دیگه برگشتم خونه گوشیم تو ماشین گذاشته بودم وقتی سوار ماشین شدم دیدم جیمین10بار زنگ زده مامانمم10بار زنگ زده بود
هانا: مگه چه خبره انقد زنگ زدن
که گوشیم دوباره زنگ خورد جواب دادم
هانا: ببینم چرا انقد زنگ زدین
جیمین: مامان دستش بهت برسه زندت نمیزاره
هانا: باز چیکار کردم
جیمین: چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی
هانا: رفته بودم گیم نت
جیمین: زودباس بیا خونه نیم ساعت دیگه باید بریم
هانا: باشه
قط کردمو راه افتادم سمت خونه
وقتی رسیدم سریع از ماشین پیاده شدمو کیفمو برداشتم رفتم داخل خدمتکار درو برام بازکرد و اروم اروم رفتم داخل اتاقم تا مامانم نیومده
لباس پوشیدم(اسلاید1)
موهامو بالا بستم و گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتم و همون لحظه جیمین اومد داخل
جیمین: زودباش بریم
هانا: باشه بریم
راننده رسوندمون به بار و مام سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل که با چیزی که دیدم ماتم برد
۱۲.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.