short story
شنل سیاه رنگش روی شونه هاش سنگینی میکرد ٫ صورتش رو با پارچه ای پوشونده بود و با اون خنجر توی دستش که تیغه ی سیاه رنگی داشت ٫ نه به عنوان فرزند شیطان که مثل خود شیطان جلوه میکرد.
دختر اما ٫ پشت بهش داشت قهوه شبانه اش رو می نوشید و زیرلب آهنگ موردعلاقه اش رو زمزمه میکرد. وقتی به خودش اومد که سردی تیغه ی خنجر گلوی گرم شده اش با قهوه رو خراش داد.
بازوی ورزیده تهیونگ دور بدن ظریفش حلقه شد ٫ هرچی بیشتر دختر رو سمت خودش میکشید ٫ زبون دختر هم سنگین تر میشد طوری که حتی نتونست جیغ بکشه و کمک بخواد و اینکه کی میتونست کمکش کنه؟ کی حتی صداش رو می شنید؟
لبهای تهیونگ روی گوش دختر نشست و نفس سردش لرز به تن لاغر و نحیفش انداخت.
" با من بیا ... من تو دنیای تاریک خودم به یه نور نیاز دارم ... "
بعد از اون اتفاق ٫ اون مکان منحوس و نفرین شده به نظر میومد ولی هرگز کسی نفهمید سر دختری که تو خونه ی نزدیک قبرستون زندگی میکرد چی اومده ...
دختر اما ٫ پشت بهش داشت قهوه شبانه اش رو می نوشید و زیرلب آهنگ موردعلاقه اش رو زمزمه میکرد. وقتی به خودش اومد که سردی تیغه ی خنجر گلوی گرم شده اش با قهوه رو خراش داد.
بازوی ورزیده تهیونگ دور بدن ظریفش حلقه شد ٫ هرچی بیشتر دختر رو سمت خودش میکشید ٫ زبون دختر هم سنگین تر میشد طوری که حتی نتونست جیغ بکشه و کمک بخواد و اینکه کی میتونست کمکش کنه؟ کی حتی صداش رو می شنید؟
لبهای تهیونگ روی گوش دختر نشست و نفس سردش لرز به تن لاغر و نحیفش انداخت.
" با من بیا ... من تو دنیای تاریک خودم به یه نور نیاز دارم ... "
بعد از اون اتفاق ٫ اون مکان منحوس و نفرین شده به نظر میومد ولی هرگز کسی نفهمید سر دختری که تو خونه ی نزدیک قبرستون زندگی میکرد چی اومده ...
۲۴.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.