وقتی توی اسپانیا...
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
در حالی که به یکی از آهنگای مورد علاقش گوش میداد توی خیابونای اسپانیا قدم برمیداشت. هر از گاهی با دوربینش عکس هایی خارق العاده میگرفت؛ اون کشور براش مثل یه اثر هنری بود، دوست داشت هر تکه ازش رو ثبت کنه که تا همیشه توی ذهنش بمونه و نتونه زیبایی هاشو از یاد ببره. در حال گرفتن عکس بود که جسمی باهاش برخورد کرد، به سمتش برگشت و...
× اوه من متاسفم(اسپانیایی)
با اینکه ذره ای از حرفای دختر رو نفهمید اما لبخندی زد و سرشو تکون داد. دخترک با هر قدم ازش دورتر شد و به مسیر خودش ادامه داد. نفهمید دقیقا چند دقیقه است که به اون خیره شده اما اون زیادی زیبا بود! چشمای درشت قهوه ایش، موهای کوتاه خرماییش و پوست سفیدش که توی نور کم خورشید میدرخشید. دخترک بعد از کمی راه رفتن روی صندلی ای نشست، کتابشو از توی کیفش بیرون آورد و همونطور که به باد اجازه میداد لای موهاش به رقص در بیاد شروع به خوندن کرد. ناخودآگاه لبخندی روز لباش نقش بست، اون دختر واقعا زیبا بود و شاید نیاز داشت که کمی بیشتر باهاش صحبت کنه. قدمی به جلو برداشت اما با به یاد آوردن موقعیت شغلیش از اینکار پشیمون شد. پس دوربینشو بالا و جلوی چشماش قرار داد، زاویه و مقدار زوم دوربین رو فیکس کرد و چندین عکس از اون دختر مو خرمایی گرفت. نگاهی به عکسا انداخت، لبخند رضایتمندی زد و قدم هاشو به طرف مخالف برداشت. شاید نیاز بود بعد ها اون عکس ها رو روی بوم نقاشی پیاده کنه تا بیشتر بتونه بهشون نگاه کنه و لذت ببره...
در طول مسیر تنها چیزی که از ذهنش گذر میکرد این که آیا این لحظه... عشق در نگاه اول بود؟
•بابت کوتاهی سناریو ببخشید🤍
در حالی که به یکی از آهنگای مورد علاقش گوش میداد توی خیابونای اسپانیا قدم برمیداشت. هر از گاهی با دوربینش عکس هایی خارق العاده میگرفت؛ اون کشور براش مثل یه اثر هنری بود، دوست داشت هر تکه ازش رو ثبت کنه که تا همیشه توی ذهنش بمونه و نتونه زیبایی هاشو از یاد ببره. در حال گرفتن عکس بود که جسمی باهاش برخورد کرد، به سمتش برگشت و...
× اوه من متاسفم(اسپانیایی)
با اینکه ذره ای از حرفای دختر رو نفهمید اما لبخندی زد و سرشو تکون داد. دخترک با هر قدم ازش دورتر شد و به مسیر خودش ادامه داد. نفهمید دقیقا چند دقیقه است که به اون خیره شده اما اون زیادی زیبا بود! چشمای درشت قهوه ایش، موهای کوتاه خرماییش و پوست سفیدش که توی نور کم خورشید میدرخشید. دخترک بعد از کمی راه رفتن روی صندلی ای نشست، کتابشو از توی کیفش بیرون آورد و همونطور که به باد اجازه میداد لای موهاش به رقص در بیاد شروع به خوندن کرد. ناخودآگاه لبخندی روز لباش نقش بست، اون دختر واقعا زیبا بود و شاید نیاز داشت که کمی بیشتر باهاش صحبت کنه. قدمی به جلو برداشت اما با به یاد آوردن موقعیت شغلیش از اینکار پشیمون شد. پس دوربینشو بالا و جلوی چشماش قرار داد، زاویه و مقدار زوم دوربین رو فیکس کرد و چندین عکس از اون دختر مو خرمایی گرفت. نگاهی به عکسا انداخت، لبخند رضایتمندی زد و قدم هاشو به طرف مخالف برداشت. شاید نیاز بود بعد ها اون عکس ها رو روی بوم نقاشی پیاده کنه تا بیشتر بتونه بهشون نگاه کنه و لذت ببره...
در طول مسیر تنها چیزی که از ذهنش گذر میکرد این که آیا این لحظه... عشق در نگاه اول بود؟
•بابت کوتاهی سناریو ببخشید🤍
۳۰.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.