پارت ۳۶ (جنگ یا عشق )
منو بردن واقعا نمیدونم چیشود قراره بشه
از دید کوک اونو بوردن ؟..... یعنی واقعا برای چی بردنش مطمئنم پدرم دستور داده باشد چیکار
میکردم این سرنوشت تلخو قبول میکردم و با چانمی ازدواج میکردم ؟ یعنی الان ته خط؟
محافظی که کنارم بود منو بورد توی اتاقم چند دقیقه اونجا موندم بعد تصمیم گرفتم برم پیش
پدرم تا بتونم جون ا.ت رو نجات بدم درخواست ورودم و قبول کردن رفتم و جلوی پدرم
نشستم
+ پدر واقعا کار خودتونو کردین
%مگه من چیکار کردم
+برای چی داشتن ات رو میبردن؟ پ۰
% آها اون چون داشت زیادی توی کار های ما دخالت میکرد
+پدر من با تصمیم شما موافقت می کنم ولی یه شرط داره
% یه ته خنده ای کرد وگفت خوب این خیلی خوبه چه شرطی ؟
+باید بزارین ا،ت برای همیشه بره
% خوب این شود یه تصمیم عاقلانه
ذهن امپراطور
خیلی خوبه الان این پسره با چانمی ازدواج میکنه بعد ارتش ما با ارتش کشور پدر چانمی یکی
میشه بعد به باگچه حمله میکنی تازه این دختره ا،ت رو هم آزاد نمیکنم تا بیرون از قلعه میبرنش
تا این پسر باورش بشه بعد میندازم توی سیاه چال
+خوب دیگه پدر من میرم
% صبر کن عروسی تو و چانمی همین امروز برگزار میشه
+چی همین امروز ؟
% آره صبر ندارم دیگه توهم بورو زود تر آماده شو
+باشه 😳
از دید کوک
باید به ا،ت میگفتم ولی اون الان کجاست رفتم داخل زندان اونجا بود سرشو روی دوتا پاهاش
گذاشته بود رفتم پیشش رفتم داخل زندان نگاهش به من افتاد سریع بلند شود گریه کرده بود دلم
داشت تیکه تیکه میشود ولی مجبور بودم بهش بگم
از دید کوک اونو بوردن ؟..... یعنی واقعا برای چی بردنش مطمئنم پدرم دستور داده باشد چیکار
میکردم این سرنوشت تلخو قبول میکردم و با چانمی ازدواج میکردم ؟ یعنی الان ته خط؟
محافظی که کنارم بود منو بورد توی اتاقم چند دقیقه اونجا موندم بعد تصمیم گرفتم برم پیش
پدرم تا بتونم جون ا.ت رو نجات بدم درخواست ورودم و قبول کردن رفتم و جلوی پدرم
نشستم
+ پدر واقعا کار خودتونو کردین
%مگه من چیکار کردم
+برای چی داشتن ات رو میبردن؟ پ۰
% آها اون چون داشت زیادی توی کار های ما دخالت میکرد
+پدر من با تصمیم شما موافقت می کنم ولی یه شرط داره
% یه ته خنده ای کرد وگفت خوب این خیلی خوبه چه شرطی ؟
+باید بزارین ا،ت برای همیشه بره
% خوب این شود یه تصمیم عاقلانه
ذهن امپراطور
خیلی خوبه الان این پسره با چانمی ازدواج میکنه بعد ارتش ما با ارتش کشور پدر چانمی یکی
میشه بعد به باگچه حمله میکنی تازه این دختره ا،ت رو هم آزاد نمیکنم تا بیرون از قلعه میبرنش
تا این پسر باورش بشه بعد میندازم توی سیاه چال
+خوب دیگه پدر من میرم
% صبر کن عروسی تو و چانمی همین امروز برگزار میشه
+چی همین امروز ؟
% آره صبر ندارم دیگه توهم بورو زود تر آماده شو
+باشه 😳
از دید کوک
باید به ا،ت میگفتم ولی اون الان کجاست رفتم داخل زندان اونجا بود سرشو روی دوتا پاهاش
گذاشته بود رفتم پیشش رفتم داخل زندان نگاهش به من افتاد سریع بلند شود گریه کرده بود دلم
داشت تیکه تیکه میشود ولی مجبور بودم بهش بگم
۱۴۱.۷k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.