فکر کنم دیگه توی این هفته پارت ننویسم:)
#life_again
Part eighteen
«دید جونگکوک »
بالاخره رسیدیم...بعد از چند ساعت رانندگی الان اینچئونیم..
اینقدر حال هردومون بد بود که حتی نتونستیم یکم غذا بخوریم...
الان ساعت ۸ بود و هوا تاریک شده بود...
وارد بیمارستان شدیم ...
& ببخشید...خانم کیم آهیون اممم... کجان ؟
دختر توی پذیرش نگاهی کرد به کامپیوتر جلوش و به ما جواب داد: طبقه دوم اتاق ۲۳
تهیونگ جلو تر از من رفت و منم با خم کردن سرم به معنای تشکر برای دختر دنبال تهیونگ رفتم....
درسته وضعیت تهیونگ طوری نیست که الان بخواد اهمیت به چیزی بده....
تنها فرد خانوادش که براش مونده بود آهیون بود...
تهیونگ وقتی دبیرستان بود به خانوادش گفت که همجنسگراست و...خب مادرش از خونه بیرونش کرد...ولی آهیون خیلی کمکش کرد اون تایم آهیون فقط ۱۲ سالش بود ....
تهیونگ رفت پیش یونگی و ازش کمک خواست....و یونگی اون تایم تنها زندگی نمیکرد....پیش مادر و پدرش بود...
خاله یوری که با تهیونگ خیلی حال میکرد گفت برای یه مدت میتونه پیششون بمونه ....
تهیونگ حدود شش ماه پیش خانواده یونگی هیونگ موند و کار کرد و پس انداز کرد تا بالاخره تونستن با یونگی هیونگ یه خونه جدا برای خودشون بگیرن...
البته که آهیون هم توی این امر کمک میکرد....اهیون توی عکاسی فوق العاده بود ....پس توی مدرسه عکاسی میکرد و پول درمی آورد و به داداشش میداد...
وقتی مادر تهیونگ رو دیدم یه فکر کردن پایان دادم و رفتم و کنار تهیونگ وایسادم...
& کجاست ؟ حالش چطوره؟
نگاهی به حال و احوال تهیونگ کرد و پوزخندی زد
:میدونم گفت خیلی دوست داره ولی نه تا این حد
& میشه فقط بگی کجاست ؟!
تهیونگ به شدت داشت سعی میکرد مادرشو زیر بار کتک نگیره و درکش میکنم...
: فعلا اتاق عمله....
& چطوری تصادف کرده ؟
: داشته با تلفن حرف میزده...یه دفعه دوسه تا بچه میپرن وسط جاده و این تا بیاد ترمز کنه فرمونو میپیچونه و میخوره توی تیر برق..
&خدایا...
و به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین ...
× ته بلند شو اینجا سرده...حال آهیون بد هست اون که خوب بشه تو مریض میشی...
لبخندی به حرفم زد و آروم بلند شد و روی صندلی نشست...
& کوک..میشه بشینی...میخوام بخوابم...
به حرفش گوش دادم و کنارش نشستم...
تهیونگ تکیه داد و سرشو گذاشت روی شونم...
& خسته شدم....میدونی...نمیتونم تحمل کنم...من خیلی دوستش دارم...اون موقع که نیازش داشتم پیشم بود و من به عنوان داداش بزرگترش.....نتونستم مراقبش باشم...
بغض رو میتونستم توی صداش حس کنم....
× هیونگی...اینطور نیست....آهیون هم زود خوب میشه...نگران نباش...اون به خاطر تو قوی میمونه..
&امیدوارم کوک... امیدوارم....
Part eighteen
«دید جونگکوک »
بالاخره رسیدیم...بعد از چند ساعت رانندگی الان اینچئونیم..
اینقدر حال هردومون بد بود که حتی نتونستیم یکم غذا بخوریم...
الان ساعت ۸ بود و هوا تاریک شده بود...
وارد بیمارستان شدیم ...
& ببخشید...خانم کیم آهیون اممم... کجان ؟
دختر توی پذیرش نگاهی کرد به کامپیوتر جلوش و به ما جواب داد: طبقه دوم اتاق ۲۳
تهیونگ جلو تر از من رفت و منم با خم کردن سرم به معنای تشکر برای دختر دنبال تهیونگ رفتم....
درسته وضعیت تهیونگ طوری نیست که الان بخواد اهمیت به چیزی بده....
تنها فرد خانوادش که براش مونده بود آهیون بود...
تهیونگ وقتی دبیرستان بود به خانوادش گفت که همجنسگراست و...خب مادرش از خونه بیرونش کرد...ولی آهیون خیلی کمکش کرد اون تایم آهیون فقط ۱۲ سالش بود ....
تهیونگ رفت پیش یونگی و ازش کمک خواست....و یونگی اون تایم تنها زندگی نمیکرد....پیش مادر و پدرش بود...
خاله یوری که با تهیونگ خیلی حال میکرد گفت برای یه مدت میتونه پیششون بمونه ....
تهیونگ حدود شش ماه پیش خانواده یونگی هیونگ موند و کار کرد و پس انداز کرد تا بالاخره تونستن با یونگی هیونگ یه خونه جدا برای خودشون بگیرن...
البته که آهیون هم توی این امر کمک میکرد....اهیون توی عکاسی فوق العاده بود ....پس توی مدرسه عکاسی میکرد و پول درمی آورد و به داداشش میداد...
وقتی مادر تهیونگ رو دیدم یه فکر کردن پایان دادم و رفتم و کنار تهیونگ وایسادم...
& کجاست ؟ حالش چطوره؟
نگاهی به حال و احوال تهیونگ کرد و پوزخندی زد
:میدونم گفت خیلی دوست داره ولی نه تا این حد
& میشه فقط بگی کجاست ؟!
تهیونگ به شدت داشت سعی میکرد مادرشو زیر بار کتک نگیره و درکش میکنم...
: فعلا اتاق عمله....
& چطوری تصادف کرده ؟
: داشته با تلفن حرف میزده...یه دفعه دوسه تا بچه میپرن وسط جاده و این تا بیاد ترمز کنه فرمونو میپیچونه و میخوره توی تیر برق..
&خدایا...
و به دیوار تکیه داد و نشست روی زمین ...
× ته بلند شو اینجا سرده...حال آهیون بد هست اون که خوب بشه تو مریض میشی...
لبخندی به حرفم زد و آروم بلند شد و روی صندلی نشست...
& کوک..میشه بشینی...میخوام بخوابم...
به حرفش گوش دادم و کنارش نشستم...
تهیونگ تکیه داد و سرشو گذاشت روی شونم...
& خسته شدم....میدونی...نمیتونم تحمل کنم...من خیلی دوستش دارم...اون موقع که نیازش داشتم پیشم بود و من به عنوان داداش بزرگترش.....نتونستم مراقبش باشم...
بغض رو میتونستم توی صداش حس کنم....
× هیونگی...اینطور نیست....آهیون هم زود خوب میشه...نگران نباش...اون به خاطر تو قوی میمونه..
&امیدوارم کوک... امیدوارم....
۸۰۹
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.