ارباب بی منطق🖤پارت 22
از زبون ا٫ت
ارباب از پیشم رفت واقعا خوشحال بودم که کمی بهم توجه میکنه شب شده بود یکم درد داشتم خدمتگذار اومد تو اتاق برام غذا اورد گشنم بود خوردم بعدش
گفت:ا٫ت کاری نداری؟
گفتم نه مرسی
بعدش رفت من موندم واین اتاق واقعا اتاق زیبایی بود اصلا چرا ارباب منا اورده اتاق خودش؟پس خودش کجا میخوابه؟ح.صلم سر رفته بود رفتم فضولی در کمدا باز کردم چقدر ارباب لباسای متفاوتی داشت همچین باحال بودند رفتم در کشوش را باز کردم که با یک تفنگ مواجه شدم از تعجب دستم گذاشتم رو دهنم انگار یادم رفته بود که این جا عمارت یک مافیای بی رحمه انگار یادم رفته بود که همین اربابی که دلم براش ضعف میره چقدر منا اذیت کرده بود در کشو را بستم ودراون یکی کمد را باز کردم وای باورنکردنی بود پر کتاب های زیبا بود یک دفعه با کتابی که به نظرم اشنا میومد جا خوردم﴿بینوایان﴾ با خودم گفتم واووو ارباب از این کتابا هم میخونه؟🤣پس باید درک کنه یک ادم بدبخت مثل منا حتما منم هیچ فرقی با دختر توی این کتاب نداشتم😔کاش کسی را داشتم که دربرابر هر چیزی ازم محافظت کنه کاش کسی را داشتم که دوستم داشته باش هعی کاش از این نعمتات محروم نمیشدم کاشکی، بک دفعه دیدم اشک تو چشمام جمع شده سعی کردم خودم جمع کنم کتابا سربع گذاشتم سر جاش ورفتم رو تخت نشستم شب شده بود به خاطر مسکنایی که خورده بودم خسته بودم تصمیم گرفتم بخوابم چراغا خاموش کردم وزیر پتوی نرم اتاق ارباب خودما غایم، خوابم برد ولی بعد یک ساعت با صدای رعد وبرق و خش خش برگای توی حیاط چشمام را باز کردم خیلی مبترسیدم خیلی داشتم از ترس میمردم(یادتونه ا٫ت به این چبزا فوبیای شدید داشت حتی تو اولای داستان گفتم)از ترس ووحشت خودم را لای پتو جمع کردم از ترس بغض کرده بودم خیلی ترسیده بودم سریع دویدم سمت در ودرا باز کردم وبه سمت راه رو حرکت کردم دنیال ارباب بود با چشمای اشکی به این ور اون ور میرفتم رسیدم به اتاق کار ارباب روز اول یکبار منا اوردن اینجا بدون در زدن درا باز کردم وبا صدای نازکی
گفتم:ارباب😢
سرش رومیز بود با اومدن من تو اتاق سرشا اورد بالا از جاش بلند شد و
گفت:چیشده ا٫ت
با بغض گفتم:ارباب ص صدای رع رعد برق میترسم ازش یادتونه بهتون گفته بودم که
یک لبخند ملیحی زد واومد طرفم خم شد وگفت:نترس باشه من اینجام بعدش بغلم کرد وقتی بغلم کرد یک حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند میکوبید
اروم گریه کردم
گفت:هیش من اینجام نترس
عکس اتاق جونگ کوک👆
خوب چون حمایت نمبکردید شرطیش میکنن دیگه
۲۱:لایک
۲۰:کامنت
۱:فالور
اگه حمایت نکنید پارت بعد را نمیزارم
ارباب از پیشم رفت واقعا خوشحال بودم که کمی بهم توجه میکنه شب شده بود یکم درد داشتم خدمتگذار اومد تو اتاق برام غذا اورد گشنم بود خوردم بعدش
گفت:ا٫ت کاری نداری؟
گفتم نه مرسی
بعدش رفت من موندم واین اتاق واقعا اتاق زیبایی بود اصلا چرا ارباب منا اورده اتاق خودش؟پس خودش کجا میخوابه؟ح.صلم سر رفته بود رفتم فضولی در کمدا باز کردم چقدر ارباب لباسای متفاوتی داشت همچین باحال بودند رفتم در کشوش را باز کردم که با یک تفنگ مواجه شدم از تعجب دستم گذاشتم رو دهنم انگار یادم رفته بود که این جا عمارت یک مافیای بی رحمه انگار یادم رفته بود که همین اربابی که دلم براش ضعف میره چقدر منا اذیت کرده بود در کشو را بستم ودراون یکی کمد را باز کردم وای باورنکردنی بود پر کتاب های زیبا بود یک دفعه با کتابی که به نظرم اشنا میومد جا خوردم﴿بینوایان﴾ با خودم گفتم واووو ارباب از این کتابا هم میخونه؟🤣پس باید درک کنه یک ادم بدبخت مثل منا حتما منم هیچ فرقی با دختر توی این کتاب نداشتم😔کاش کسی را داشتم که دربرابر هر چیزی ازم محافظت کنه کاش کسی را داشتم که دوستم داشته باش هعی کاش از این نعمتات محروم نمیشدم کاشکی، بک دفعه دیدم اشک تو چشمام جمع شده سعی کردم خودم جمع کنم کتابا سربع گذاشتم سر جاش ورفتم رو تخت نشستم شب شده بود به خاطر مسکنایی که خورده بودم خسته بودم تصمیم گرفتم بخوابم چراغا خاموش کردم وزیر پتوی نرم اتاق ارباب خودما غایم، خوابم برد ولی بعد یک ساعت با صدای رعد وبرق و خش خش برگای توی حیاط چشمام را باز کردم خیلی مبترسیدم خیلی داشتم از ترس میمردم(یادتونه ا٫ت به این چبزا فوبیای شدید داشت حتی تو اولای داستان گفتم)از ترس ووحشت خودم را لای پتو جمع کردم از ترس بغض کرده بودم خیلی ترسیده بودم سریع دویدم سمت در ودرا باز کردم وبه سمت راه رو حرکت کردم دنیال ارباب بود با چشمای اشکی به این ور اون ور میرفتم رسیدم به اتاق کار ارباب روز اول یکبار منا اوردن اینجا بدون در زدن درا باز کردم وبا صدای نازکی
گفتم:ارباب😢
سرش رومیز بود با اومدن من تو اتاق سرشا اورد بالا از جاش بلند شد و
گفت:چیشده ا٫ت
با بغض گفتم:ارباب ص صدای رع رعد برق میترسم ازش یادتونه بهتون گفته بودم که
یک لبخند ملیحی زد واومد طرفم خم شد وگفت:نترس باشه من اینجام بعدش بغلم کرد وقتی بغلم کرد یک حس عجیبی بهم دست داد قلبم تند تند میکوبید
اروم گریه کردم
گفت:هیش من اینجام نترس
عکس اتاق جونگ کوک👆
خوب چون حمایت نمبکردید شرطیش میکنن دیگه
۲۱:لایک
۲۰:کامنت
۱:فالور
اگه حمایت نکنید پارت بعد را نمیزارم
۱۲.۲k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.