فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت50
°از زبان دازای•»
از جام بلند شدم ـو سمتش رفتم که سرشو پایین انداخت ـو دستاشو رو چشماش گذاشت.
چیزی داشت اذیت ـش میکرد که من نمیتونستم ببینمش.
دستامو رو شونه ـهاش گذاشتم ـو گفتم: چویا، اون چیزی که تو میبینی ـو من نمیتونم ببینم. بگو ببینم کی اینجاست؟
کمی دستشو پایین اورد ـو سرشو بالا اورد ـو نگام کرد.
داشت میلرزید ـو مردمکای چشمش اروم نمیشدن.
اروم لب زد: نـ.. نمیدونم.. باور کن نمیدونم ولی... ولی ینفر اینجاست دارم راست میگم!
دستمو اروم روی سرش گذاشتم ـو با لبخند ـه محوی گفتم: میدونم داری راس میگی.
دستشو پایین اورد ـو سرشو پایین انداخت ـو سری تکون داد.
خواستم برم رو مبل بشینم که اونم دنبالم اومد ـو رو مبل کنارم نشست.
دستمو بالا اوردم ـو رو دهنم گذاشتم ـو اخمی کردم.
یعنی کی میتونه باشه؟ کسی که موههاش سفیده؟؟
کیه، کیه، کیه؟
نمیفهمم، متوجه نمیشم! اگه کسی بود زود متوجه میشدم ولی الان نمیدونم کیه!
لعنتی!
از گوشه ی چشم نگاش کردم که دیدم داره ناخونشو میجوعه.
دستمو رو کمرش گذاشتم که کمی تو جاش پرید ـو فقط یه کلمه"میخوای" از دهنم خارج شد که با برگردوندن سرش ـو با دیدن چهره ـش حرف تو دهنم خشک شد.
چشماش نیمه باز بودن ـو انگار داشت از حال میرفت.
چند بار پلک زدم ـو دوباره سرمو برگردوندم ـو دستمو عقب کشیدم.
اروم گفتم: هیچی ولش کن.
کاش میفهمیدم چی اینقدر اونو بهم ریخته!
برای لحظه ای یاد ـه "تانا" افتادم. از جام بلند شدم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو گوشی ـو برداشتم ـو رفتم تو گالری.
پوشه ی تانا رو باز کردم ـو با دیدن ـه عکساش لبخندی روی لبم نشست.
راستش تانا، پسریه که نسبتا سالای طولانی باهاش تو رابطه ـم، حدود پنج سال.
کم کم سعی کردم چویا رو فراموش کنم ـو تانا، جایگزین چویا شد.
هرچند که فراموش کردن ـش کار ـه سختی بود ولی بازم تونستم.
و الان اونو به عنوان ـه یه دوست میبینم نه چیز ـه بیشتر یا کمتر.
یهو داخل اومد که از گالری بیرون اومدم ـو نگاش کردم.
«°از زبان چویا•»
وقتی از رو مبل بلند شد، میخواستم بگم که نره ـو پیشم بمونه ولی نتونستم حرفی بزنم.
دستامو مشت کردم ـو سعی کردم با گرفتن ـه لباسم لرزش ـه دستامو کم کنم، هرچند که موفق نشدم.
لعنت بهش! عوضی!
از جام بلند شدم ـو با تردید سمت ـه اتاق رفتم.
داخل رفتم که همون موقع از داخل ـه یه برنامه بیرون اومد ـو زود گوشیو خاموش کرد که اخمی کردم.
خواستم بگم که "چیکار میکنی؟" ولی دهنمو بستم ـو روی تخت، پشت بهش نشستم.
میدونستم اگه ازش بپرسم یه دروغی سر ـه هم میکنه ـو از گفتن ـه حقیقت تفره میره.
اصلا چرا باید برام مهم باشه؟ منکه با اون هیچ رابطه ای ندارم فقط همکار ـه سابقمه ـو الان دیگه باهم نسبتی نداریم ولی دازای خودشو بهم میچسبونه.
یعنی... کسی تو زندگی ـشه که ولم کرد رفت؟ اونم تو این وضعیتم؟ چرا بهم بی توجهی کرد؟
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
اخه لعنتی از کی اینقدر برام مهم شد که کسی تو زندگی ـشه یا نه؟
برام مهم نیست.
هرچی نباشه من خیلی وقته فراموش شدم.
یه دفه از پشت بغلم کرد ـو رو تخت خوابوندم.
دستشو گرفتم ـو سعی کردم حلقه ی دور ـه کمرمو کم کنم ولی فایده ای نداشت، فقط تونستم برگردم ـو دیتمو رو سینه ـش بذارم ـو کمی عقب حلش بدم ـو بگم: ولم کـ...!
با حرفی که زد نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم: اینطوری کمتر میترسی.
اروم گرفتمو کمی خودمو بیشتر سمتش کشوندم که اونم حلقه ی دستشو بیشتر کرد.
«°از زبان دازای•»
چند ساعتی میشد که تو بغلم خواب بود ـو منم غرق ـه تماشای عکسای تانا بودم..
«ولی نمیدونستم چه ترک ـه بزرگی روی قلبت،... ایجاد کردم!»
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت50
°از زبان دازای•»
از جام بلند شدم ـو سمتش رفتم که سرشو پایین انداخت ـو دستاشو رو چشماش گذاشت.
چیزی داشت اذیت ـش میکرد که من نمیتونستم ببینمش.
دستامو رو شونه ـهاش گذاشتم ـو گفتم: چویا، اون چیزی که تو میبینی ـو من نمیتونم ببینم. بگو ببینم کی اینجاست؟
کمی دستشو پایین اورد ـو سرشو بالا اورد ـو نگام کرد.
داشت میلرزید ـو مردمکای چشمش اروم نمیشدن.
اروم لب زد: نـ.. نمیدونم.. باور کن نمیدونم ولی... ولی ینفر اینجاست دارم راست میگم!
دستمو اروم روی سرش گذاشتم ـو با لبخند ـه محوی گفتم: میدونم داری راس میگی.
دستشو پایین اورد ـو سرشو پایین انداخت ـو سری تکون داد.
خواستم برم رو مبل بشینم که اونم دنبالم اومد ـو رو مبل کنارم نشست.
دستمو بالا اوردم ـو رو دهنم گذاشتم ـو اخمی کردم.
یعنی کی میتونه باشه؟ کسی که موههاش سفیده؟؟
کیه، کیه، کیه؟
نمیفهمم، متوجه نمیشم! اگه کسی بود زود متوجه میشدم ولی الان نمیدونم کیه!
لعنتی!
از گوشه ی چشم نگاش کردم که دیدم داره ناخونشو میجوعه.
دستمو رو کمرش گذاشتم که کمی تو جاش پرید ـو فقط یه کلمه"میخوای" از دهنم خارج شد که با برگردوندن سرش ـو با دیدن چهره ـش حرف تو دهنم خشک شد.
چشماش نیمه باز بودن ـو انگار داشت از حال میرفت.
چند بار پلک زدم ـو دوباره سرمو برگردوندم ـو دستمو عقب کشیدم.
اروم گفتم: هیچی ولش کن.
کاش میفهمیدم چی اینقدر اونو بهم ریخته!
برای لحظه ای یاد ـه "تانا" افتادم. از جام بلند شدم ـو سمت ـه اتاق رفتم ـو گوشی ـو برداشتم ـو رفتم تو گالری.
پوشه ی تانا رو باز کردم ـو با دیدن ـه عکساش لبخندی روی لبم نشست.
راستش تانا، پسریه که نسبتا سالای طولانی باهاش تو رابطه ـم، حدود پنج سال.
کم کم سعی کردم چویا رو فراموش کنم ـو تانا، جایگزین چویا شد.
هرچند که فراموش کردن ـش کار ـه سختی بود ولی بازم تونستم.
و الان اونو به عنوان ـه یه دوست میبینم نه چیز ـه بیشتر یا کمتر.
یهو داخل اومد که از گالری بیرون اومدم ـو نگاش کردم.
«°از زبان چویا•»
وقتی از رو مبل بلند شد، میخواستم بگم که نره ـو پیشم بمونه ولی نتونستم حرفی بزنم.
دستامو مشت کردم ـو سعی کردم با گرفتن ـه لباسم لرزش ـه دستامو کم کنم، هرچند که موفق نشدم.
لعنت بهش! عوضی!
از جام بلند شدم ـو با تردید سمت ـه اتاق رفتم.
داخل رفتم که همون موقع از داخل ـه یه برنامه بیرون اومد ـو زود گوشیو خاموش کرد که اخمی کردم.
خواستم بگم که "چیکار میکنی؟" ولی دهنمو بستم ـو روی تخت، پشت بهش نشستم.
میدونستم اگه ازش بپرسم یه دروغی سر ـه هم میکنه ـو از گفتن ـه حقیقت تفره میره.
اصلا چرا باید برام مهم باشه؟ منکه با اون هیچ رابطه ای ندارم فقط همکار ـه سابقمه ـو الان دیگه باهم نسبتی نداریم ولی دازای خودشو بهم میچسبونه.
یعنی... کسی تو زندگی ـشه که ولم کرد رفت؟ اونم تو این وضعیتم؟ چرا بهم بی توجهی کرد؟
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
اخه لعنتی از کی اینقدر برام مهم شد که کسی تو زندگی ـشه یا نه؟
برام مهم نیست.
هرچی نباشه من خیلی وقته فراموش شدم.
یه دفه از پشت بغلم کرد ـو رو تخت خوابوندم.
دستشو گرفتم ـو سعی کردم حلقه ی دور ـه کمرمو کم کنم ولی فایده ای نداشت، فقط تونستم برگردم ـو دیتمو رو سینه ـش بذارم ـو کمی عقب حلش بدم ـو بگم: ولم کـ...!
با حرفی که زد نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم: اینطوری کمتر میترسی.
اروم گرفتمو کمی خودمو بیشتر سمتش کشوندم که اونم حلقه ی دستشو بیشتر کرد.
«°از زبان دازای•»
چند ساعتی میشد که تو بغلم خواب بود ـو منم غرق ـه تماشای عکسای تانا بودم..
«ولی نمیدونستم چه ترک ـه بزرگی روی قلبت،... ایجاد کردم!»
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.