مرحله پنجم اعزاداری پارت 90
مرحله پنجم اعزاداری پارت 90
ـ میچیمیا مسیرش با آساهی یکیه اونا میتونن باهم برن توهم مسیرت با ما یکیه تو با ما بیا
دایچی ـ آساهی تو مشکلی برات پیش نمیاد؟
آساهی ـ نه بابا، میچیمیا بیا بریم
میچیمیا و آساهی رفتن، جونگ کوک و بک میون هم رفتن
ـ من رانندگی میکنم
یونجون ـ دایچی برو جلو منو یونجو عقب میشینیم
سوار شدیم و حرکت کردم
ـ امروز اتفاقی نیوفتاد؟
دایچی ـ نه فقط خانم یونگ رو و سوجین و دو نفر دیگه اومدن
ـ نگفتن برا چی اومدن؟
دایچی ـ راستش نه
ـ...
دایچی ـ ولی انگار نگرانتون بودن، جیهیون هم همین طور
ـ اها، که اینطور
دایچی ـ شینیزو...
ـ بله؟
دایچی ـ حالتون خوبه؟
ـ راستش از وقتی شبی که سانگ سیک رو گرفتیم، حال خوب نبود، نمیدونم چم شده بود، دلم میخواست داد بزنم گریه کنم، ولی از وقتی که از خونه زدم بیرون حالم بهتر شد تا صبح
دایچی ـ...
ـ صبح همش دلم میخواست بخوابمم سردمم بود،
دایچی ـ من میدونم چی میگی، خوب این حسو تجربه کردم
رسیدیم در خونه ی دایچی
از ماشین پیاده شدم، یونجون و یونجو خوابشون برده بود
دایچی ـ ببخشید تا اینجا اومدی
ـ مشکلی نیس
دایچی ـ زیاد به گذشته فکر نکن
ـ سعیمو میکنم
دایچی ـ فردا میبینمتون
ـ خدافظ
دایچی رفت و منم حرکت کردم سمت خونه
ویو دایچی
رفتم داخل، مامان خواب بود رفتم تو اتاق که گوشیم زنگ خورد میچیمیا بود
ـ الو، رسیدی؟
میچیمیا ـ اره یه پنج دقیقه ای میشه، تو چی؟
ـ منم تازه رسیدم
میچیمیا ـ خب خوبه
ـ حال ات اصلا خوب نیس
میچیمیا ـ باهاش حرف زدی؟
ـ اره، مث اینکه اون شب که سانگ سیک رو گرفتیم حالش بهم ریخته
میچیمیا ـ بخاطر جیهیون بوده
ـ منم همینو گفتم با خودم
میچیمیا ـ شاید اون شب که رفته بوده اونجا خاطرتش زنده شده و از این حرفا
ـ والا اینجوری فکر نمیکنم اخه بعد ماموریت هم شب و اونجا بود
میچیمیا ـ راس میگی
ـ خیلی نگرانشم ، میترسم که باز خودشو گم و گور کنه
ـ میچیمیا مسیرش با آساهی یکیه اونا میتونن باهم برن توهم مسیرت با ما یکیه تو با ما بیا
دایچی ـ آساهی تو مشکلی برات پیش نمیاد؟
آساهی ـ نه بابا، میچیمیا بیا بریم
میچیمیا و آساهی رفتن، جونگ کوک و بک میون هم رفتن
ـ من رانندگی میکنم
یونجون ـ دایچی برو جلو منو یونجو عقب میشینیم
سوار شدیم و حرکت کردم
ـ امروز اتفاقی نیوفتاد؟
دایچی ـ نه فقط خانم یونگ رو و سوجین و دو نفر دیگه اومدن
ـ نگفتن برا چی اومدن؟
دایچی ـ راستش نه
ـ...
دایچی ـ ولی انگار نگرانتون بودن، جیهیون هم همین طور
ـ اها، که اینطور
دایچی ـ شینیزو...
ـ بله؟
دایچی ـ حالتون خوبه؟
ـ راستش از وقتی شبی که سانگ سیک رو گرفتیم، حال خوب نبود، نمیدونم چم شده بود، دلم میخواست داد بزنم گریه کنم، ولی از وقتی که از خونه زدم بیرون حالم بهتر شد تا صبح
دایچی ـ...
ـ صبح همش دلم میخواست بخوابمم سردمم بود،
دایچی ـ من میدونم چی میگی، خوب این حسو تجربه کردم
رسیدیم در خونه ی دایچی
از ماشین پیاده شدم، یونجون و یونجو خوابشون برده بود
دایچی ـ ببخشید تا اینجا اومدی
ـ مشکلی نیس
دایچی ـ زیاد به گذشته فکر نکن
ـ سعیمو میکنم
دایچی ـ فردا میبینمتون
ـ خدافظ
دایچی رفت و منم حرکت کردم سمت خونه
ویو دایچی
رفتم داخل، مامان خواب بود رفتم تو اتاق که گوشیم زنگ خورد میچیمیا بود
ـ الو، رسیدی؟
میچیمیا ـ اره یه پنج دقیقه ای میشه، تو چی؟
ـ منم تازه رسیدم
میچیمیا ـ خب خوبه
ـ حال ات اصلا خوب نیس
میچیمیا ـ باهاش حرف زدی؟
ـ اره، مث اینکه اون شب که سانگ سیک رو گرفتیم حالش بهم ریخته
میچیمیا ـ بخاطر جیهیون بوده
ـ منم همینو گفتم با خودم
میچیمیا ـ شاید اون شب که رفته بوده اونجا خاطرتش زنده شده و از این حرفا
ـ والا اینجوری فکر نمیکنم اخه بعد ماموریت هم شب و اونجا بود
میچیمیا ـ راس میگی
ـ خیلی نگرانشم ، میترسم که باز خودشو گم و گور کنه
۴.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.