Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part15
(شیرین)
همنجور ک به میکائل نگاه میکرد سعید وارد اتاق شد
سعید: شیرین بیا مامانت زنگ زده باهات کار داره
شیرین: امدم
رفتم دنبال سعید و گوشیشو رو ورداشتم
شیرین: علو مامان سلام
سمیه: سلام خبی شیرین؟
شیرین: خوبم چخبرا؟ اتفاقی افتاده؟
سمیه: دیشب وحید رو کشتن
شیرین:چی؟
سمیه: انگار یکی دیشب با اسلحه به سرش گلوگه زده و کشتش
شیرین:اخیش خداخیرش بده ایشالله خیر ببینه
سمیه: ع شیرین
شیرین:ع شیرین چی مامان بهترین خبری ک شنیدم مامان حالم عالییی(باذوق)
سمیه: شیرین
شیرین: مامان تو هرچی میخوای بگو من ک خوشحال شدم مرد
سمیه: کاشکی بهت نگفتم
مامانم اینو گفت و قطع کرد و منم همنجور ذوق میزدم
رومو به طرف سعید کردم
سعید: چی خوشحالی؟
شیرین: عمومم مردههههه بهترینننننن روزمه امروز
سعید: عموت؟ خوشحالی؟
شیرین:اره خیلی
رفتم تو اتاق ک میکائل رو صندلی لم داده بود
شیرین: میکائللللل(باذوق داد)
میکائل: چیشدهه؟
شیرین: عمومم مرد همون عمو لاشیم(باذوق)
میکائل: خوشحالم برات
همنجور دور خودم میچرخیدم و میرقصیدم
(میکائل)
خیلی خوشحال بودم شیرین هم از مرگ اون بی همه چیز راضی بود و این منو بیشتر خوشحال میکرد
(۱هفته بعد)
امروز روز شنبه بود و قرار بود همه بیمار ها برن تو حیاط میکائل رو بردم همه بیمار ها با پرستار هاشون امده بودن ولی خب میکائل نذاشت باهاش تو حیاط بمونم اخه گفت شاید بخاطر کارهایی بیمار ها بترسم
پس همنجور تو راهرو راه میرفتم ک امیرعلی با یک پلاستیک خوراکی امد
امیرعلی: شیرین پایه ی بریم بالا پشت بوم؟
شیرین:اره
رفتم جای پله ها
امیرعلی: بیا مسابقه ک هرکی زودتر برسه به پشت بوم
شیرین: اوک
امیرعلی:۱ ۲ ۳
رو پله ها میدویدم ک اولین نفر من رسیدم (مثلا کلی پله بوده)
شیرین: نفسم گرفت
امیرعلی: بردی خانوم کوچلو
شیرین: کوچلو عمته
Part15
(شیرین)
همنجور ک به میکائل نگاه میکرد سعید وارد اتاق شد
سعید: شیرین بیا مامانت زنگ زده باهات کار داره
شیرین: امدم
رفتم دنبال سعید و گوشیشو رو ورداشتم
شیرین: علو مامان سلام
سمیه: سلام خبی شیرین؟
شیرین: خوبم چخبرا؟ اتفاقی افتاده؟
سمیه: دیشب وحید رو کشتن
شیرین:چی؟
سمیه: انگار یکی دیشب با اسلحه به سرش گلوگه زده و کشتش
شیرین:اخیش خداخیرش بده ایشالله خیر ببینه
سمیه: ع شیرین
شیرین:ع شیرین چی مامان بهترین خبری ک شنیدم مامان حالم عالییی(باذوق)
سمیه: شیرین
شیرین: مامان تو هرچی میخوای بگو من ک خوشحال شدم مرد
سمیه: کاشکی بهت نگفتم
مامانم اینو گفت و قطع کرد و منم همنجور ذوق میزدم
رومو به طرف سعید کردم
سعید: چی خوشحالی؟
شیرین: عمومم مردههههه بهترینننننن روزمه امروز
سعید: عموت؟ خوشحالی؟
شیرین:اره خیلی
رفتم تو اتاق ک میکائل رو صندلی لم داده بود
شیرین: میکائللللل(باذوق داد)
میکائل: چیشدهه؟
شیرین: عمومم مرد همون عمو لاشیم(باذوق)
میکائل: خوشحالم برات
همنجور دور خودم میچرخیدم و میرقصیدم
(میکائل)
خیلی خوشحال بودم شیرین هم از مرگ اون بی همه چیز راضی بود و این منو بیشتر خوشحال میکرد
(۱هفته بعد)
امروز روز شنبه بود و قرار بود همه بیمار ها برن تو حیاط میکائل رو بردم همه بیمار ها با پرستار هاشون امده بودن ولی خب میکائل نذاشت باهاش تو حیاط بمونم اخه گفت شاید بخاطر کارهایی بیمار ها بترسم
پس همنجور تو راهرو راه میرفتم ک امیرعلی با یک پلاستیک خوراکی امد
امیرعلی: شیرین پایه ی بریم بالا پشت بوم؟
شیرین:اره
رفتم جای پله ها
امیرعلی: بیا مسابقه ک هرکی زودتر برسه به پشت بوم
شیرین: اوک
امیرعلی:۱ ۲ ۳
رو پله ها میدویدم ک اولین نفر من رسیدم (مثلا کلی پله بوده)
شیرین: نفسم گرفت
امیرعلی: بردی خانوم کوچلو
شیرین: کوچلو عمته
۸.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.