پارت ۵۱
برسام:
تا چند ساعت خوابم نبردم
تموم حواسم به معصومیت این دختر بود راست میگفت بزرگ شده بود
نمیدونم چقدر گذشت که گوشیش زنگ خورد جواب دادم که صدای هلیا پیچید :سلام چطوری دنی
جواب دادم:سلام برسامم هلیا دنیا خوابه
گفت: آها بهش بگو ما رسیدیم حال پدر رادوینم خوبه احتمالا فردا شب میرسیم اونجا گفتم باشه شب بخیر گفت:شب خوش بای
دنیا:
صبح که از خواب بلند شدم برسام روی تخت نبود با خودم گفتم شاید دستشویی باشه بلندشدم که تخت رو مرتب کنم که یه برگه همون قسمتی که برسام خوابیده بود دیدم بازش که کردم نوشته بود:
سلام واسم یه کار پیش اومد صبح رفتم شما خواب بودی ساعت 10 لابی باش میخوام بگم قراره کجا ها بریم دیشب هم هلی زنگ زد گفت رسیدن حال بابای رادی هم خوبه احتمالا شب بیان فعلا
به ساعت نگاه کردم 9 بود سریع لباسامو با یه بافت بنفش و شلوار لی عوض کردم یه شال هم انداختم روی سرم و به سمت لابی حرکت کردم هامین فقد داخل لابی نشسته بود با لبخند رفتم سمتش و گفتم سلام اقای عاشق با خنده گفت سلام خانوم فراری چه خبرا گفتم بیخبر خبرا پیش شماست. چرا کسی نیومده گفت اومدن رفتن صبحونه بخورن منم منتظر تو بودم گفتم خوب بریم صبحونه بخوریم که الان استاد میاد پدرمون رو در میاره و به سمت قسمتی که صبحانه میدادن حرکت کردیم
تا چند ساعت خوابم نبردم
تموم حواسم به معصومیت این دختر بود راست میگفت بزرگ شده بود
نمیدونم چقدر گذشت که گوشیش زنگ خورد جواب دادم که صدای هلیا پیچید :سلام چطوری دنی
جواب دادم:سلام برسامم هلیا دنیا خوابه
گفت: آها بهش بگو ما رسیدیم حال پدر رادوینم خوبه احتمالا فردا شب میرسیم اونجا گفتم باشه شب بخیر گفت:شب خوش بای
دنیا:
صبح که از خواب بلند شدم برسام روی تخت نبود با خودم گفتم شاید دستشویی باشه بلندشدم که تخت رو مرتب کنم که یه برگه همون قسمتی که برسام خوابیده بود دیدم بازش که کردم نوشته بود:
سلام واسم یه کار پیش اومد صبح رفتم شما خواب بودی ساعت 10 لابی باش میخوام بگم قراره کجا ها بریم دیشب هم هلی زنگ زد گفت رسیدن حال بابای رادی هم خوبه احتمالا شب بیان فعلا
به ساعت نگاه کردم 9 بود سریع لباسامو با یه بافت بنفش و شلوار لی عوض کردم یه شال هم انداختم روی سرم و به سمت لابی حرکت کردم هامین فقد داخل لابی نشسته بود با لبخند رفتم سمتش و گفتم سلام اقای عاشق با خنده گفت سلام خانوم فراری چه خبرا گفتم بیخبر خبرا پیش شماست. چرا کسی نیومده گفت اومدن رفتن صبحونه بخورن منم منتظر تو بودم گفتم خوب بریم صبحونه بخوریم که الان استاد میاد پدرمون رو در میاره و به سمت قسمتی که صبحانه میدادن حرکت کردیم
۶.۰k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.