رمان mbti
پارت ۱
یه روزی آیانافپی روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش چت میکرد.
ایانافپی بهش نزدیک شد و گفت: "داری چیکار میکنی آیانافپی؟" 🙃
آیانافپی گفت:" آم ... هیچی!"😶🌫️
و لبخند زد و گوشی رو خاموش کرد.
ایانافپی گفت: "اوم هیچی..، پس نظرت چیه بریم بیرون کافه؟ حوصلم تو خونه سر رفته..."
آیانافپی: "آم ... نمیدونم"
ایانافپی: "بیا دیگه! خوش میگذره..."
آیانافپی: "باشه بخاطر تو میام"
ایانافپی: "پس بزن بریم!" 😎
و ادای هواپیما رو در آورد و خندید، بعد دست آیانافپی رو گرفت و با هم رفتن بیرون.
وسط راه سگی رو دیدند که گوشهای نشسته و گرسنه به نظر میرسه.
آیانافپی چشمش به سگ افتاد و گفت:" آخِی! به نظر گرسنه و خسته است، اما من چیزی ندارم بهش بدم که بخوره... 🥹"
ایانافپی لبخند گشادی زد و گفت:" نگران نباش من یکم شکلات دارم، بهش بدیم بخوره؟ 😄"
آیانافپی: "باشه، شاید فکر خوبی باشه..."
ایانافپی شکلات را به سگ داد و سگ هم شکلات رو خورد و خوشش نیومد. آیانافپی گفت: "مثل اینکه خوشش نیومد... "😞
در همین هنگام آیان تی پی رو دیدن که در حال قدم زدنه ، ایانافپی به محض دیدن آیان تی پی گفت: "هی سلام آیان تی پی! 🙃"
آیان تی پی کلاه هودی اش رو روی سرش گذاشت و از کنارشون که رد میشد با چهرهای مضطرب سلام کرد و رفت... 😶🌫😬
آیانافپی: "میگم به نظرت آیان تی پی حالش خوبه، آخه انگار تو افکارش غرق شده بود. 🫠😳"
ایانافپی:" نمیدونم... شاید اونم مثل من شکلات زیاد خورده... "🥸
و خندید 😂
***
آن دو دست در دست به کافه رفتند...
ادامه در پارت بعد...
یه روزی آیانافپی روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش چت میکرد.
ایانافپی بهش نزدیک شد و گفت: "داری چیکار میکنی آیانافپی؟" 🙃
آیانافپی گفت:" آم ... هیچی!"😶🌫️
و لبخند زد و گوشی رو خاموش کرد.
ایانافپی گفت: "اوم هیچی..، پس نظرت چیه بریم بیرون کافه؟ حوصلم تو خونه سر رفته..."
آیانافپی: "آم ... نمیدونم"
ایانافپی: "بیا دیگه! خوش میگذره..."
آیانافپی: "باشه بخاطر تو میام"
ایانافپی: "پس بزن بریم!" 😎
و ادای هواپیما رو در آورد و خندید، بعد دست آیانافپی رو گرفت و با هم رفتن بیرون.
وسط راه سگی رو دیدند که گوشهای نشسته و گرسنه به نظر میرسه.
آیانافپی چشمش به سگ افتاد و گفت:" آخِی! به نظر گرسنه و خسته است، اما من چیزی ندارم بهش بدم که بخوره... 🥹"
ایانافپی لبخند گشادی زد و گفت:" نگران نباش من یکم شکلات دارم، بهش بدیم بخوره؟ 😄"
آیانافپی: "باشه، شاید فکر خوبی باشه..."
ایانافپی شکلات را به سگ داد و سگ هم شکلات رو خورد و خوشش نیومد. آیانافپی گفت: "مثل اینکه خوشش نیومد... "😞
در همین هنگام آیان تی پی رو دیدن که در حال قدم زدنه ، ایانافپی به محض دیدن آیان تی پی گفت: "هی سلام آیان تی پی! 🙃"
آیان تی پی کلاه هودی اش رو روی سرش گذاشت و از کنارشون که رد میشد با چهرهای مضطرب سلام کرد و رفت... 😶🌫😬
آیانافپی: "میگم به نظرت آیان تی پی حالش خوبه، آخه انگار تو افکارش غرق شده بود. 🫠😳"
ایانافپی:" نمیدونم... شاید اونم مثل من شکلات زیاد خورده... "🥸
و خندید 😂
***
آن دو دست در دست به کافه رفتند...
ادامه در پارت بعد...
۲۷۸
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.