پارت 47
ت: نه الا ، تو برو.
الا یکم بهم خیره موند که سریع گفتم:
ت:لطفا با من راحت باش!
الا:اما...
ت:وا، راحت باشه دیگه!
الا:چشم.
سری تکون دادم که رفت. نگاهی به ساعت دیواری کردم که
ساعت هفده و سی دقیقه رو نشون داد. اوه، من باید تا دو ساعت
دیگه آماده باشم!
به سمت لباسم رفتم که در باز شد و جیمین وارد شد؛
سریع لباس رو تو گذاشتم سر جاش . جیمین به سمتم اومد و گفت:
جیمین :بیبی ، نمیخوای آماده شی؟! کم- کم باید بریم.
- ام... چرا! اما تو باید بری یه اتاق دیگه چون من نمیخوام تا
قبل آماده شدن ببینی.
جیمین دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-
جیمین:اوکی ، اوکی. اصلا میرم اتاق بابا آماده میشم.
ت:خوبه، زود. راستی بابا نیومد؟
جیمین:نه گفت:» یه کاری واسش پیش اومده، میمونه خونه دوستش تا فردا
اوکی.
ابروهاش بالا رفت و لباسش رو برداشت و همراه
کفش و ساعتش ، از اتاق بیرون رفت.
به سمت لباسهام رفتم و لباس رو برداشتم.
- خب دیگه باید آماده بشم.
***
یکم یه برق
لب، خط چشم و ریمل؛ یه آرایش الیت و در عین حال زیبا
و جذاب!
لباس رو، تو تنم مرتب کردم که صدای در و بعد صدای جیمین
اومد:
جیمین: بیبی، آماده شدی؟
ت:آره، الان میام.
به سمت در رفتم و آروم بازش کردم. جیمین پشت بهم بود که با
صدای در، برگشت و تا خواست حرفی بزنه، با دیدنم ساکت شد.
ت:بد شدم؟
رادان داشت خیره-خیره نگاهم میکرد که با صدام به خودش
اومد و به سمتم اومد و با صدای گرفتهای گفت:
- انقدر زیبا شدی که دوست دارم بهترین نقاش رو بیارم تا تو رو نقاشی کنه الهی زیبایی من
از این تعریفاش خوشم میومد با حالت س.ک.س.ی:
ت:توهم خیلی جذاب و هات شدی ددی
بهتره بریم دیگه دیر شد
جیمین سری تکون داد و بازوش رو به سمتم گرفت؛ بازوش رو
گرفتم و حرکت کردم. از عمارت که بیرون اومدیم،
سوار ماشین شدم
نشستم که جیمین در رو بست و ماشین رو دور زد و خودش هم
نشست. جیمین حرکت کرد
مراسم تو یه عمارت بود. وقتی رسیدیم، جیمین ماشین رو به
داخل هدایت کرد که یه بادیگارد اشاره کرد، ما پیاده شدیم،
خودش ماشین رو پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم. جیمین
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و صدای پاشنهی کفشهام روی
سنگ فرشها توی صدای آهنگ، گم شده بود.
نزدیک در ورودی، بادیگارد در رو باز کرد و وارد شدیم که
خدمتکار اومد و کیف من رو گرفت. سالن خیلی شلوغ بود بعضیها در حال رقص و بعضیها روی مبل و صندلی در حال
صحبت بودن.
داشتم به اطراف نگاه میکردم که توجم به مردی که بهش
می خورد همسن جیمین باشه جلب شد؛ داشت به سمت ما میاومد
و با نزدیک شدن، بلند داد زد:
سوهو:جیمینا!
جیمین : داد نزن بچه !
هر دو خندید و محکم هم رو توی آغوش گرفتن. پسره یه چهره
شیطون و جذاب داشت اما در حد جیمین نه! جیمین با لبخند
عمیقی گفت:
جیمین: واقعا تبریک میگم، شیطون!
با صدایی که بهش برسه اما زیاد بلند نه گفتم:
ت:تبریک میگم!
انگار که تازه متوجه من شده باشه، با کجکاوی نگاهم کرد که
جیمین : دستش رو دور کمرم محکم کرد و گفت:
جیمین: خب، بهتره معرفی کنم.
با این حرف، به سوهو اشاره کرد و رو بهم گفت:
جیمین: ایشون سوهو ، دوست دوران راهنمایی تا دانشگاه من بودن منم به سوهو معرفی کرد
سوهو:وای! وای جیمین باورم نمیشه، تو عاشق شده باشی!
جیمین اخم مصنوعی کرد و گفت:
جیمین:یعنی میگی من قلب ندارم، مرتیکه؟
-
سوهو: نه ولی باورم نمیشه اون جیمین مغرور که حتی
یه نگاه به بهترین و زیباترین دخترهای اطرافش نمیانداخت
حاال دوس دختر داشته باشه!
جیمین با خنده گفت:
جیمین: همونجوری که تو، دانشجوی شیطون دانشکدا بود و عاشق
شدی، منم عاشق شدم.
سوهو با دست به شونهی جیمین زد و گفت:
سوهو: خب من بیشتر نگهتون ندارم، بفرمایید.
تشکری کردیم و به سمت یکی از میزها رفتیم. جیمین صندلی
رو واسم عقب کشید؛ نشستم و تشکر کردم، اون هم لبخندی زد و
نشست. نگاهی به جایگاه عروس و داماد انداختم؛ عروس کنار
چند تا دختر بود و داشتن صحبت میکردن؛ زیبا بود و ریزه میزه
الا یکم بهم خیره موند که سریع گفتم:
ت:لطفا با من راحت باش!
الا:اما...
ت:وا، راحت باشه دیگه!
الا:چشم.
سری تکون دادم که رفت. نگاهی به ساعت دیواری کردم که
ساعت هفده و سی دقیقه رو نشون داد. اوه، من باید تا دو ساعت
دیگه آماده باشم!
به سمت لباسم رفتم که در باز شد و جیمین وارد شد؛
سریع لباس رو تو گذاشتم سر جاش . جیمین به سمتم اومد و گفت:
جیمین :بیبی ، نمیخوای آماده شی؟! کم- کم باید بریم.
- ام... چرا! اما تو باید بری یه اتاق دیگه چون من نمیخوام تا
قبل آماده شدن ببینی.
جیمین دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-
جیمین:اوکی ، اوکی. اصلا میرم اتاق بابا آماده میشم.
ت:خوبه، زود. راستی بابا نیومد؟
جیمین:نه گفت:» یه کاری واسش پیش اومده، میمونه خونه دوستش تا فردا
اوکی.
ابروهاش بالا رفت و لباسش رو برداشت و همراه
کفش و ساعتش ، از اتاق بیرون رفت.
به سمت لباسهام رفتم و لباس رو برداشتم.
- خب دیگه باید آماده بشم.
***
یکم یه برق
لب، خط چشم و ریمل؛ یه آرایش الیت و در عین حال زیبا
و جذاب!
لباس رو، تو تنم مرتب کردم که صدای در و بعد صدای جیمین
اومد:
جیمین: بیبی، آماده شدی؟
ت:آره، الان میام.
به سمت در رفتم و آروم بازش کردم. جیمین پشت بهم بود که با
صدای در، برگشت و تا خواست حرفی بزنه، با دیدنم ساکت شد.
ت:بد شدم؟
رادان داشت خیره-خیره نگاهم میکرد که با صدام به خودش
اومد و به سمتم اومد و با صدای گرفتهای گفت:
- انقدر زیبا شدی که دوست دارم بهترین نقاش رو بیارم تا تو رو نقاشی کنه الهی زیبایی من
از این تعریفاش خوشم میومد با حالت س.ک.س.ی:
ت:توهم خیلی جذاب و هات شدی ددی
بهتره بریم دیگه دیر شد
جیمین سری تکون داد و بازوش رو به سمتم گرفت؛ بازوش رو
گرفتم و حرکت کردم. از عمارت که بیرون اومدیم،
سوار ماشین شدم
نشستم که جیمین در رو بست و ماشین رو دور زد و خودش هم
نشست. جیمین حرکت کرد
مراسم تو یه عمارت بود. وقتی رسیدیم، جیمین ماشین رو به
داخل هدایت کرد که یه بادیگارد اشاره کرد، ما پیاده شدیم،
خودش ماشین رو پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم. جیمین
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و صدای پاشنهی کفشهام روی
سنگ فرشها توی صدای آهنگ، گم شده بود.
نزدیک در ورودی، بادیگارد در رو باز کرد و وارد شدیم که
خدمتکار اومد و کیف من رو گرفت. سالن خیلی شلوغ بود بعضیها در حال رقص و بعضیها روی مبل و صندلی در حال
صحبت بودن.
داشتم به اطراف نگاه میکردم که توجم به مردی که بهش
می خورد همسن جیمین باشه جلب شد؛ داشت به سمت ما میاومد
و با نزدیک شدن، بلند داد زد:
سوهو:جیمینا!
جیمین : داد نزن بچه !
هر دو خندید و محکم هم رو توی آغوش گرفتن. پسره یه چهره
شیطون و جذاب داشت اما در حد جیمین نه! جیمین با لبخند
عمیقی گفت:
جیمین: واقعا تبریک میگم، شیطون!
با صدایی که بهش برسه اما زیاد بلند نه گفتم:
ت:تبریک میگم!
انگار که تازه متوجه من شده باشه، با کجکاوی نگاهم کرد که
جیمین : دستش رو دور کمرم محکم کرد و گفت:
جیمین: خب، بهتره معرفی کنم.
با این حرف، به سوهو اشاره کرد و رو بهم گفت:
جیمین: ایشون سوهو ، دوست دوران راهنمایی تا دانشگاه من بودن منم به سوهو معرفی کرد
سوهو:وای! وای جیمین باورم نمیشه، تو عاشق شده باشی!
جیمین اخم مصنوعی کرد و گفت:
جیمین:یعنی میگی من قلب ندارم، مرتیکه؟
-
سوهو: نه ولی باورم نمیشه اون جیمین مغرور که حتی
یه نگاه به بهترین و زیباترین دخترهای اطرافش نمیانداخت
حاال دوس دختر داشته باشه!
جیمین با خنده گفت:
جیمین: همونجوری که تو، دانشجوی شیطون دانشکدا بود و عاشق
شدی، منم عاشق شدم.
سوهو با دست به شونهی جیمین زد و گفت:
سوهو: خب من بیشتر نگهتون ندارم، بفرمایید.
تشکری کردیم و به سمت یکی از میزها رفتیم. جیمین صندلی
رو واسم عقب کشید؛ نشستم و تشکر کردم، اون هم لبخندی زد و
نشست. نگاهی به جایگاه عروس و داماد انداختم؛ عروس کنار
چند تا دختر بود و داشتن صحبت میکردن؛ زیبا بود و ریزه میزه
۱۰.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.