نگاه پردردسر عشق ♥️ قسمت ۷🦉🦇✌
دکتر:خانم رحیمی شما تا ۱ هفته ی دیگه میمیرید
دیانا :چییبی🥺 (بابغض)
دکتر :خداحافظ
دیانا :باشه ممنون خداحافظ
پایان مکالمه.....
دیانا:نمی دونم الان چیکار کنم به ارسلان بگم یانه یهو ارسلان اومد بالا
ارسلان :چیزی شده قشنگم
دیانا :نه (توی دلم گفتم شتید اگه باهاش سرد رفتارکنم شاید زیاد بهم وابسته نشه)
ارسلان:سرمو گذاشتم رو پاهاش وداشتم باهاش راجب خونمون حرف میزدم که یهو یه اشک از گونش افتا د
ارسلان :دیانا عزیزم چیزی شده
شروع کرد به گریه های شدید
ارسلان :گرفتمش تو بغلم تا اروم شه و بعد نفساش یک نواخت شد و خوابید
منم گذاشتمش رو تخت و به تاج تخت تکیه دادم تاحالش بد نشه بخاطر خونه گفتم اینجوری شد نمی دونم🙄
۴ روز بعد .....
ارسلان:از اون شب به بعد دیانا خیلی باهام سرد شده بود کلا بهم بی محلی میکرد چندبارخواستم بپرسم جواب نداد
دیانا :کلا واسه زندگی ۲ روز وقت دارم دلم واسه ارسلان تنگ شده با اینکه تو یه خونه ایم اما باهام سرده امشب رضا گفته به یه ادرس برم اوناهم اونجان ساعت ۶ بود کم کم حاضر شدم رفتم بعد از رسیدن کسی جز ارسلان نبود
ارسلان :من از رضا خواستم که اینجوری بگه
دیانا :تو اینجا چیکار میکنی
ارسلا:باید باهات حرف بزنم
بشین
دیانا :نشستم
بگو کارتو
ارسلان :دیانا منم ارسلان چرا اینجوری میکنی
دیانا :چه جوری
ارسلان :دیانا نپیچون
دیانا بلنشد بره
ارسلان :دیانا دیگه نمی شناسمت دیگه اون دیانایی نیستی که نیازش داشتم (باداد)
دیانا :حالم گرفته شد که دست خودم نبود گفتم تو هم اگه ۲ روز دیگه زنده بودی میفهمیدی🥺(بابغض)
ارسلان :چی
ناخوداگاه پریدم بغل ارسلان و گدیه کردم
ارسلان :دیانا این حقیقت داره
دیانا:سرمو به نشانه ی اره تکون دادم
باهم سوار ماشین شدیم من بابام با بهترین دکتر های دنیا دوست بود رسیدیم خونه ی محراب اینا واسایل مون رو حمع کردیم به اونا چیزی نگفتیم بیلیط گرفتیم پیش چند تا دکتر رفتیم تو المان اما اونا هم همینو گفتن فردا هم روز اخرمه
دیانا :ارسلان من کهدفردامیمیرم میشه بریم حد اقل ایران
ارسلان :با بغض)باشه دورت بگردم
با اولین بیلیط رفتیم ایران شب اخر دیانا بود دلش واسه بام تنگشده بود نا امید از دنیا بودیم که گوشی دیانا زنگ خورد دلش نمی خواست جواب بده من جواب دادم
شروع مکالمه....
دکتر :خانم رحیمی
ارسلان :همسرشم شما؟
دکتر :دکترشون هستم و یه خبر خوب دارم
ارسلان :بفرمایید
دکتر :ممکنه همسرتون نمیره همین حالا باید بیاید بیمارستا
ارسلان:باخوشحالیی)باشه
پایان مکالمه........
دیانا پاشو بریم دکترت گفت زنده میمونی
دیانا :چی
رفتیم پیش دکتر گفت پرفسور سمیعی اینجاست ومیتونه امشب شمارو عمل کنه دیانا بعد از ۲ ساعت رفت اتاق عمل منم که به هیچ کس چیزی نگفتم
♥️🥺🦇✌🦉💜
دیانا :چییبی🥺 (بابغض)
دکتر :خداحافظ
دیانا :باشه ممنون خداحافظ
پایان مکالمه.....
دیانا:نمی دونم الان چیکار کنم به ارسلان بگم یانه یهو ارسلان اومد بالا
ارسلان :چیزی شده قشنگم
دیانا :نه (توی دلم گفتم شتید اگه باهاش سرد رفتارکنم شاید زیاد بهم وابسته نشه)
ارسلان:سرمو گذاشتم رو پاهاش وداشتم باهاش راجب خونمون حرف میزدم که یهو یه اشک از گونش افتا د
ارسلان :دیانا عزیزم چیزی شده
شروع کرد به گریه های شدید
ارسلان :گرفتمش تو بغلم تا اروم شه و بعد نفساش یک نواخت شد و خوابید
منم گذاشتمش رو تخت و به تاج تخت تکیه دادم تاحالش بد نشه بخاطر خونه گفتم اینجوری شد نمی دونم🙄
۴ روز بعد .....
ارسلان:از اون شب به بعد دیانا خیلی باهام سرد شده بود کلا بهم بی محلی میکرد چندبارخواستم بپرسم جواب نداد
دیانا :کلا واسه زندگی ۲ روز وقت دارم دلم واسه ارسلان تنگ شده با اینکه تو یه خونه ایم اما باهام سرده امشب رضا گفته به یه ادرس برم اوناهم اونجان ساعت ۶ بود کم کم حاضر شدم رفتم بعد از رسیدن کسی جز ارسلان نبود
ارسلان :من از رضا خواستم که اینجوری بگه
دیانا :تو اینجا چیکار میکنی
ارسلا:باید باهات حرف بزنم
بشین
دیانا :نشستم
بگو کارتو
ارسلان :دیانا منم ارسلان چرا اینجوری میکنی
دیانا :چه جوری
ارسلان :دیانا نپیچون
دیانا بلنشد بره
ارسلان :دیانا دیگه نمی شناسمت دیگه اون دیانایی نیستی که نیازش داشتم (باداد)
دیانا :حالم گرفته شد که دست خودم نبود گفتم تو هم اگه ۲ روز دیگه زنده بودی میفهمیدی🥺(بابغض)
ارسلان :چی
ناخوداگاه پریدم بغل ارسلان و گدیه کردم
ارسلان :دیانا این حقیقت داره
دیانا:سرمو به نشانه ی اره تکون دادم
باهم سوار ماشین شدیم من بابام با بهترین دکتر های دنیا دوست بود رسیدیم خونه ی محراب اینا واسایل مون رو حمع کردیم به اونا چیزی نگفتیم بیلیط گرفتیم پیش چند تا دکتر رفتیم تو المان اما اونا هم همینو گفتن فردا هم روز اخرمه
دیانا :ارسلان من کهدفردامیمیرم میشه بریم حد اقل ایران
ارسلان :با بغض)باشه دورت بگردم
با اولین بیلیط رفتیم ایران شب اخر دیانا بود دلش واسه بام تنگشده بود نا امید از دنیا بودیم که گوشی دیانا زنگ خورد دلش نمی خواست جواب بده من جواب دادم
شروع مکالمه....
دکتر :خانم رحیمی
ارسلان :همسرشم شما؟
دکتر :دکترشون هستم و یه خبر خوب دارم
ارسلان :بفرمایید
دکتر :ممکنه همسرتون نمیره همین حالا باید بیاید بیمارستا
ارسلان:باخوشحالیی)باشه
پایان مکالمه........
دیانا پاشو بریم دکترت گفت زنده میمونی
دیانا :چی
رفتیم پیش دکتر گفت پرفسور سمیعی اینجاست ومیتونه امشب شمارو عمل کنه دیانا بعد از ۲ ساعت رفت اتاق عمل منم که به هیچ کس چیزی نگفتم
♥️🥺🦇✌🦉💜
۴.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.