به به ببینید کی گشادی رو کنار گذاشته پارت نوشته....
حسابی بترکونید برای این پارت
۳۵ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۴》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟜》
(ا/ت ویو)
با حس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم....وای این چه خوابی بود دیدم......چه خواب وحشتناکی بود.....انگار واقعی بود......اولش همچی تار بود....بعدش یکم چشمامو باز و بسته کردم تا یذره اطرافم واضح تر شد........اینجا.......یه اتاق بود؟..........فکر کنم اتاقه......چون تخت داره.......یه تخت دو نفره مشکی......تمام اتاق تم مشکی بود یعنی یه وسیله رنگی یا سفید پیدا نمیشد توش.....البته به جز لباس من....که صورتی بود..خیلیم بزرگ بود......اتاقه دو برابر خونه من بود...آروم بلند شدم......یهو زانوهام خالی کرد....اگر دستمو به میز نگرفته بودم با مخ رفته بودم تو زمین.......سعی کردم روی پام وایسم....تازه به خودم اومدم دیدم خونه خودم نیستم(خسته نباشی)
پس کجام......نکنه واقعا خوابم واقعی بوده باشه......حتما واقعیه که اینجام......ترسیده بودم......
آروم به سمت در رفتم.....پیدا کردن درم اینجا سخته.....چون همه جاش مشکی بود......دستگیره ی در مشکی رنگ و گرفتم.....هی فشار دادم.....باز نمی شد.....حتما قفله.....دستام بی جون بود......اما مجبور بودم.....با تمام قدرتی که داشتم به در کوبیدم
+........چوگیو....چوگیو........کسی هست؟.......
دیدم هیچ خبری نیست
دوباره تلاش کردم
+چوگیو؟میشه کمکم کنید؟......کسی هست درو باز کنه
سعی کردم محکم تر به در بکوبم....صدامو بلند تر کردم و ادامه دادم
+آهاییییی.........
که دیدم صدای کلید میاد که انگار توی قفل انداخته شده بود......
از در فاصله گرفتم.....یهو یه خانمه با شتاب درو باز کرد
اخماش حسابی تو هم بود
سنشم بالا به نظر میومد.....
⊙هیششششش......ساکت باش دختر......چه خبرته.....مگه سر آوردی اونجوری داد میزنی.......ارباب تازه اومدن.....خسته ان.....اگر یه ذره صدا اذیتشون کنه دمار از روزگار باعث و بانیش درمیارن.....(همچنان اخماش تو همه)
نمی فهمیدم چی میگه فقط جواب دادم
+آخه کسی درو باز نمی کرد
⊙خب باشه......قاتل توی این اتاق نبوده که بخوای ازش فرار کنی.....
یهو یه دختری کنار زنه ظاهر شد.....
دستشو گرفت و گفت
# آجوما لطفا.....اون تازه اومده.....از هیچی خبر نداره......
⊙درسته که از هیچی خبر نداره و تازه اومده ولی نباید عین حیوون ها صداشو بندازه تو سرش......(همچنان اخم و عصبانیت)
کلمه حیوون رو که گفت بهم برخورد.....عصبانی شدم و گفتم
+ببخشید....شما به چه حقی به من میگین حیوون.....فکر کردی کی که اینطوری به من توهین میکنی؟ها؟(یه ذره صدای بلند)
⊙دهنتو آب بکش دختر!!!!!اگر به من بود که همینجا زنده زنده خاکت می کردم......اگرم الان زنده ای و نفس می کشی به لطف اربابه دومه......وگرنه تا الان جونور های خاکی داشتن از بدنت تغدیه می کردن......(کنایه)
+احترام سنت و دارم وگرنه......
⊙وگرنه چی؟ها وگرنه چی؟
# آجوما خواهش می کنم شما برین من خودم اینو حالیش می کنم....
زنه که دختره بهش می گفت آجوما با زور دختره رفت بیرون.....ولی عصبانیت از سر و روش می بارید.....چی می گفت اصن.....ارباب کیه که اصن به قول اون زنه من زندگیمو بهش مدیونم؟.......
دختره در اتاقو بست......بعد به طرفم برگشت
# تو خیلی سر نترسی داری دختر......
+چی داری میگی؟......اصن تو کی؟.....من چرا اینجام؟.....اصن اینجا کجاست؟.....اون زنه کی بود؟........اصن ارباب کیه؟......چرا درو قفل کرده بودین؟.........
# بابا نفس بگیر.......
کمی مکث کردم.....نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+خب بگو!
# برو بشین تا بگم برات....
+همینجا بگو!
# اگر می خوای به جواب سوالات برسی مثل یه دختر خوب برو بشین تا کامل برات بگم......
نفسمو با حرص بیرون دادم و رفتم نشستم سر تخت.....
دختره هم اومد نشست.....
+حالا بگو!
# ببین فقط یه چیزی.....
+چه چیزی؟
# اول اینکه من هر حرفی میزنم واقعیه و از خودم درنمیارم این حرفا رو.....
+خب......
# دوم هر حرفی که میزنم باید باور کنی
مردمک چشمامو چرخوندم و با حرص جواب دادم
+خبببب.....
# سوم......شاید حرفایی که می زنم برات خیلی عجیب باشه.....هر چقدرم که عجیب باشه باید باور کنی......
یکمی گیج شدم......یعنی چه حرفی بود که با شنیدنش اونقدر شوکه می شدم............
۳۵ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۴》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟜》
(ا/ت ویو)
با حس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم....وای این چه خوابی بود دیدم......چه خواب وحشتناکی بود.....انگار واقعی بود......اولش همچی تار بود....بعدش یکم چشمامو باز و بسته کردم تا یذره اطرافم واضح تر شد........اینجا.......یه اتاق بود؟..........فکر کنم اتاقه......چون تخت داره.......یه تخت دو نفره مشکی......تمام اتاق تم مشکی بود یعنی یه وسیله رنگی یا سفید پیدا نمیشد توش.....البته به جز لباس من....که صورتی بود..خیلیم بزرگ بود......اتاقه دو برابر خونه من بود...آروم بلند شدم......یهو زانوهام خالی کرد....اگر دستمو به میز نگرفته بودم با مخ رفته بودم تو زمین.......سعی کردم روی پام وایسم....تازه به خودم اومدم دیدم خونه خودم نیستم(خسته نباشی)
پس کجام......نکنه واقعا خوابم واقعی بوده باشه......حتما واقعیه که اینجام......ترسیده بودم......
آروم به سمت در رفتم.....پیدا کردن درم اینجا سخته.....چون همه جاش مشکی بود......دستگیره ی در مشکی رنگ و گرفتم.....هی فشار دادم.....باز نمی شد.....حتما قفله.....دستام بی جون بود......اما مجبور بودم.....با تمام قدرتی که داشتم به در کوبیدم
+........چوگیو....چوگیو........کسی هست؟.......
دیدم هیچ خبری نیست
دوباره تلاش کردم
+چوگیو؟میشه کمکم کنید؟......کسی هست درو باز کنه
سعی کردم محکم تر به در بکوبم....صدامو بلند تر کردم و ادامه دادم
+آهاییییی.........
که دیدم صدای کلید میاد که انگار توی قفل انداخته شده بود......
از در فاصله گرفتم.....یهو یه خانمه با شتاب درو باز کرد
اخماش حسابی تو هم بود
سنشم بالا به نظر میومد.....
⊙هیششششش......ساکت باش دختر......چه خبرته.....مگه سر آوردی اونجوری داد میزنی.......ارباب تازه اومدن.....خسته ان.....اگر یه ذره صدا اذیتشون کنه دمار از روزگار باعث و بانیش درمیارن.....(همچنان اخماش تو همه)
نمی فهمیدم چی میگه فقط جواب دادم
+آخه کسی درو باز نمی کرد
⊙خب باشه......قاتل توی این اتاق نبوده که بخوای ازش فرار کنی.....
یهو یه دختری کنار زنه ظاهر شد.....
دستشو گرفت و گفت
# آجوما لطفا.....اون تازه اومده.....از هیچی خبر نداره......
⊙درسته که از هیچی خبر نداره و تازه اومده ولی نباید عین حیوون ها صداشو بندازه تو سرش......(همچنان اخم و عصبانیت)
کلمه حیوون رو که گفت بهم برخورد.....عصبانی شدم و گفتم
+ببخشید....شما به چه حقی به من میگین حیوون.....فکر کردی کی که اینطوری به من توهین میکنی؟ها؟(یه ذره صدای بلند)
⊙دهنتو آب بکش دختر!!!!!اگر به من بود که همینجا زنده زنده خاکت می کردم......اگرم الان زنده ای و نفس می کشی به لطف اربابه دومه......وگرنه تا الان جونور های خاکی داشتن از بدنت تغدیه می کردن......(کنایه)
+احترام سنت و دارم وگرنه......
⊙وگرنه چی؟ها وگرنه چی؟
# آجوما خواهش می کنم شما برین من خودم اینو حالیش می کنم....
زنه که دختره بهش می گفت آجوما با زور دختره رفت بیرون.....ولی عصبانیت از سر و روش می بارید.....چی می گفت اصن.....ارباب کیه که اصن به قول اون زنه من زندگیمو بهش مدیونم؟.......
دختره در اتاقو بست......بعد به طرفم برگشت
# تو خیلی سر نترسی داری دختر......
+چی داری میگی؟......اصن تو کی؟.....من چرا اینجام؟.....اصن اینجا کجاست؟.....اون زنه کی بود؟........اصن ارباب کیه؟......چرا درو قفل کرده بودین؟.........
# بابا نفس بگیر.......
کمی مکث کردم.....نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+خب بگو!
# برو بشین تا بگم برات....
+همینجا بگو!
# اگر می خوای به جواب سوالات برسی مثل یه دختر خوب برو بشین تا کامل برات بگم......
نفسمو با حرص بیرون دادم و رفتم نشستم سر تخت.....
دختره هم اومد نشست.....
+حالا بگو!
# ببین فقط یه چیزی.....
+چه چیزی؟
# اول اینکه من هر حرفی میزنم واقعیه و از خودم درنمیارم این حرفا رو.....
+خب......
# دوم هر حرفی که میزنم باید باور کنی
مردمک چشمامو چرخوندم و با حرص جواب دادم
+خبببب.....
# سوم......شاید حرفایی که می زنم برات خیلی عجیب باشه.....هر چقدرم که عجیب باشه باید باور کنی......
یکمی گیج شدم......یعنی چه حرفی بود که با شنیدنش اونقدر شوکه می شدم............
۵۸.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.