فن فیک خاطرات گناهکار "پارت ۴"
+ب..ببخشید...
بلند شد روی تخت نشست و با جدیت به چشمام نگاه کرد
متعجب بهش خیره شدم
نامجون: اشکالی نداره .
نفس عمیقی کشیدم .
با کشیده ای که بهم زد و از روی تخت به زمین پرتاب شدم ، با چشمای اشکی نگاهش کردم
نامجون: زود باش برو چندتا قرص بگیر بخور .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
نامجون: وقتی حرف میزنم باید بگی بله ارباب و قبل از اینکه از اتاق گم شی بیرون باید تعظیم کنی!
لینا: هیچوقت اینکار و نمیکنم .
نامجون: چی گفتی؟؟
اخمی کردم و از اتاق خارج شدم
با قدم های بلندی سمت آشپزخونه رفتم
خانم لی : دخترم خوبی؟
لینا: میتونم خوب باشم؟ برای کار کردن اومدم .
خانم لی: اوه باشه قبلش باید یه کاری رو انجام بدی
به سمت کابینت ها رفت دوتا قرص و یه لیوان اب بهم داد
خانم لی : قرص ضد حاملگی و درد ، بخور ..
دوتا قرص هارو با آب خوردم و تشکری کردم
خانم لی: حتما خیلی درد داری
+آره .. خیلی ..
دستش و روی شونه ام کشید
خانم لی : خب تو میتونی مجسمه هارو دستمال بکشی؟
دستمال و یه سطل آب دستم داد
اوهومی گفتم و دست به کار شدم
---
با خوشحالی سمت خانم لی رفتم: تموم شد ..
خانم لی: خوبه عزیزم ، کارهات برای امروز تموم شد . بریم سر میز
به خدمتکار ها اشاره ای کرد و همه با خوشحالی سمت میز دوییدن .
بین خانم لی و شینا نشستم و با لبخند به میز خیره شدم . حتی اسم غذاهارو بلد نبودم . هرچی که بودن خیلی وسوسه کننده بودن
صدای قدم های فردی رو شنیدیم و همه بلند شدن و تعظیم کردن
نامجون: بشینید . تا یه ربع وقت دارید غذاتونو بخورید
اخم کردم ، من اصلا تعظیم نکردم و همین باعث شده بود عصبی بشه
نامجون : لینا ، دنبالم بیا
لرزی توی بدنم افتاد و با نگاهم به خانم لی التماس کردم
لینا:خانم لی خواهش میکنم یه کاری کنین
خانم لی: ارباب ، این خانم درد داره نمیتونه راه بره
نامجون: یا میاد یا یه کاری میکنم کامل فلج بشه
هینی کشیدم و زود دنبالش رفتم
دوباره سمت همون اتاق رفت
در و برام باز کرد و پرتابم کرد توی اتاق
نامجون: خانم لی چند ظرف غذا برام بیار
خانم لی: بله اقا
خودشم اومد توی اتاق و در و بست
تمام غرورم و زیر پا گذاشتم و جلوش زانو زدم : ارباب خواهش میکنم .. اشتباه کردم لطفا من و ببخشید ، قول میدم دیگه تکرار نشه
نامجون: کاریت ندارم برو بشین رو صندلی
با گریه روی صندلی نشستم
در باز شد و خانم لی دو ظرف غذا که توی سینی بود به ارباب داد و از اتاق خارج شد
ظرفهارو روی میز کنارم گذاشت و صندلیش و جلو کشید . روبروم نشست
ظرف غذارو داد دستم و خودشم ظرف غذاشو بین دستاش گرفت
نامجون: شروع کن دیگه
لینا: یعنی قرار نیست که..
نامجون: ممکنه نظرم عوض بشه . پس زودباش
سری بالا پایین کردم و فوری مشغول خوردن نودلم شدم
روبروم نشسته بود و با اخم ریزی غذاشو میخورد
انقدر گرسنه بودم که کل ظرف و توی چند دقیقه تموم کردم و روی میز گذاشتم
نامجون: خفه نشدی انقدر تند خوردی؟
+ن...نه.. ارباب
نامجون: چرا بدنت میلرزه؟
خوب میدونستم این آرامش قبل از طوفانه . حق داشتم بلرزم
ظرف غذارو روی میز گذاشت و دستش و سمت صورتم اورد
با ترس چشمهام و بستم و آماده سیلی ای بودم که قرار بود به صورتم بخوره
با کشیدن نوازش وار دستش روی گونه هام .. متعجب نگاهش کردم
نامجون: زخمه خوب شده .
+بله ..
نامجون: دختر خوبی شدی ، حتما متوجه تغییر رفتارم شدی پس اگر میخوای باهات خوب رفتار شه آدم باش
+بله ارباب
خنده ای کرد و ادامه داد: میتونی تا شب هرجای این عمارت که میخوای بگردی . شب نزدیکهای ساعت 9 از خانم لی لباس خواب بگیر و با همونا بیا به اتاقم
+ارباب.. من.. هنوز .. درد دارم
-برام مهم نیست
بلند شد روی تخت نشست و با جدیت به چشمام نگاه کرد
متعجب بهش خیره شدم
نامجون: اشکالی نداره .
نفس عمیقی کشیدم .
با کشیده ای که بهم زد و از روی تخت به زمین پرتاب شدم ، با چشمای اشکی نگاهش کردم
نامجون: زود باش برو چندتا قرص بگیر بخور .
بلند شدم و به سمت در رفتم که با صداش متوقف شدم
نامجون: وقتی حرف میزنم باید بگی بله ارباب و قبل از اینکه از اتاق گم شی بیرون باید تعظیم کنی!
لینا: هیچوقت اینکار و نمیکنم .
نامجون: چی گفتی؟؟
اخمی کردم و از اتاق خارج شدم
با قدم های بلندی سمت آشپزخونه رفتم
خانم لی : دخترم خوبی؟
لینا: میتونم خوب باشم؟ برای کار کردن اومدم .
خانم لی: اوه باشه قبلش باید یه کاری رو انجام بدی
به سمت کابینت ها رفت دوتا قرص و یه لیوان اب بهم داد
خانم لی : قرص ضد حاملگی و درد ، بخور ..
دوتا قرص هارو با آب خوردم و تشکری کردم
خانم لی: حتما خیلی درد داری
+آره .. خیلی ..
دستش و روی شونه ام کشید
خانم لی : خب تو میتونی مجسمه هارو دستمال بکشی؟
دستمال و یه سطل آب دستم داد
اوهومی گفتم و دست به کار شدم
---
با خوشحالی سمت خانم لی رفتم: تموم شد ..
خانم لی: خوبه عزیزم ، کارهات برای امروز تموم شد . بریم سر میز
به خدمتکار ها اشاره ای کرد و همه با خوشحالی سمت میز دوییدن .
بین خانم لی و شینا نشستم و با لبخند به میز خیره شدم . حتی اسم غذاهارو بلد نبودم . هرچی که بودن خیلی وسوسه کننده بودن
صدای قدم های فردی رو شنیدیم و همه بلند شدن و تعظیم کردن
نامجون: بشینید . تا یه ربع وقت دارید غذاتونو بخورید
اخم کردم ، من اصلا تعظیم نکردم و همین باعث شده بود عصبی بشه
نامجون : لینا ، دنبالم بیا
لرزی توی بدنم افتاد و با نگاهم به خانم لی التماس کردم
لینا:خانم لی خواهش میکنم یه کاری کنین
خانم لی: ارباب ، این خانم درد داره نمیتونه راه بره
نامجون: یا میاد یا یه کاری میکنم کامل فلج بشه
هینی کشیدم و زود دنبالش رفتم
دوباره سمت همون اتاق رفت
در و برام باز کرد و پرتابم کرد توی اتاق
نامجون: خانم لی چند ظرف غذا برام بیار
خانم لی: بله اقا
خودشم اومد توی اتاق و در و بست
تمام غرورم و زیر پا گذاشتم و جلوش زانو زدم : ارباب خواهش میکنم .. اشتباه کردم لطفا من و ببخشید ، قول میدم دیگه تکرار نشه
نامجون: کاریت ندارم برو بشین رو صندلی
با گریه روی صندلی نشستم
در باز شد و خانم لی دو ظرف غذا که توی سینی بود به ارباب داد و از اتاق خارج شد
ظرفهارو روی میز کنارم گذاشت و صندلیش و جلو کشید . روبروم نشست
ظرف غذارو داد دستم و خودشم ظرف غذاشو بین دستاش گرفت
نامجون: شروع کن دیگه
لینا: یعنی قرار نیست که..
نامجون: ممکنه نظرم عوض بشه . پس زودباش
سری بالا پایین کردم و فوری مشغول خوردن نودلم شدم
روبروم نشسته بود و با اخم ریزی غذاشو میخورد
انقدر گرسنه بودم که کل ظرف و توی چند دقیقه تموم کردم و روی میز گذاشتم
نامجون: خفه نشدی انقدر تند خوردی؟
+ن...نه.. ارباب
نامجون: چرا بدنت میلرزه؟
خوب میدونستم این آرامش قبل از طوفانه . حق داشتم بلرزم
ظرف غذارو روی میز گذاشت و دستش و سمت صورتم اورد
با ترس چشمهام و بستم و آماده سیلی ای بودم که قرار بود به صورتم بخوره
با کشیدن نوازش وار دستش روی گونه هام .. متعجب نگاهش کردم
نامجون: زخمه خوب شده .
+بله ..
نامجون: دختر خوبی شدی ، حتما متوجه تغییر رفتارم شدی پس اگر میخوای باهات خوب رفتار شه آدم باش
+بله ارباب
خنده ای کرد و ادامه داد: میتونی تا شب هرجای این عمارت که میخوای بگردی . شب نزدیکهای ساعت 9 از خانم لی لباس خواب بگیر و با همونا بیا به اتاقم
+ارباب.. من.. هنوز .. درد دارم
-برام مهم نیست
۴۹.۶k
۲۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.