*پارت چهارم*
روز مهمونی رسید.اوففف...این پولدارا چقدر حال می کنن...اون موقع
من...؟دارم جام ها رو بین شون پخش می کنم.وضع خیلی خراب بود.سرم درد
گرفته.پسر های جوون با دخترا لاس می زنن.داشت حالم به هم می
خورد.گایون بهم نزدیک میشه.
-حالت خوبه ا.ت؟؟؟
+فک نکنم!
عق می زنم!
-برو بیرون هوا بخور شاید بهتر شی.
+اوهوم...
میرم بیرون!خدایا شکرت!فضای اونجا خیلی خفه بود.از یه ور هم که...
بعد از تموم شدن مهمونی،حالا نوبت اینه که اون جای درندشت رو تمیز
کنیم.بالاخره پنج صبح کار ها تموم میشه.خمیازه می کشیم و در حد زیادی
خسته شدیم.صبح ساعت هفت هم کار های دیگه مون شروع میشه!وای!!!آخه چرا من باید انق در بدبختی بکشم ولی اونا اون همه حال کنن؟آخه این....بهتره
برم بخوابم و اعصابم رو خورد نکنم وگرنه همون دو ساعت هم نمی تونم
بخوابم!
با چشم های کم سو و خواب آلود بیدار میشم!وای دوباره جیغ های اون هان
لعنتی!اه!!انگار همون آدمی نبود که وقتی جونگ کوک اومده بود؛ به ما می
گفت عزیزانم!هه...باورم نمیشه اسمش رو اون طوری به زبون آوردم!جونگ
کوک!
نمی دونم ولی احساس می کنم می تونم روش به عنوان برادر حساب کنم...
لباس ها رو چنگ می زنم و می شورم.انگشت های یخ زده و لاغرم رو از آب یخ رود خونه بیرون می کشم!استخون هام بخاطر سرما درد می کنه و دیگه
نمی تونم بشورم...صدای آشنایی می شنوم.
-سلام خانم!
سرم رو بالا میارم و دستام رو خشک می کنم.همون نگهبانه س!
+سلام
-خسته نباشین!می خواین کمک تون کنم؟
تعجبی نگاش می کنم.
+اممم...نمی دونم...
کنارم می شینه و شروع به چنگ زدن می کنه.باورم نمیشه!این دیگه کیه؟
+امم...میشه معرفی کنین؟
-من لی چون سو هستم!
+خوشوقتم!
-ممنون!
لباس ها رو بدون هیچ شکایتی می شوره!
بالاخره شستن لباس ها تموم میشه.ازش خداحافظی می کنم و به سمت قصر
میرم.آخه اون چرا انقدر بهم اهمیت میده؟نکنه...عاشقمه؟؟؟؟حتی فکرش هم
حالمو بهم می زد!
ناگهان جونگ کوک رو می بینم که به سمتم میاد.خودمو جمع و جور می
کنم.
+سلام ا.ت!
-سلام....چرا اومدین اینجا؟
لباس هارو از دستم می گیره.
+یاااا!!!چته؟؟؟؟/:
-می خوام کمکت کنم!
+چی؟؟؟
نمی فهمم چراولی امروز همه رفتن توی فاز مهربونی و کمک کردن...
بالاخره به قصر می رسم.از جونگ کوک تشکر می کنم و میرم داخل قسمتی
که خدمتکار ها هستن!
-ا.ت!!!!!!ا.ت!!!!!
به سمت صدا برمی گردم.طبق معمول گایونه...
+چی شده باز؟؟؟
-مگه نشنیدی؟؟؟
+نه!
من...؟دارم جام ها رو بین شون پخش می کنم.وضع خیلی خراب بود.سرم درد
گرفته.پسر های جوون با دخترا لاس می زنن.داشت حالم به هم می
خورد.گایون بهم نزدیک میشه.
-حالت خوبه ا.ت؟؟؟
+فک نکنم!
عق می زنم!
-برو بیرون هوا بخور شاید بهتر شی.
+اوهوم...
میرم بیرون!خدایا شکرت!فضای اونجا خیلی خفه بود.از یه ور هم که...
بعد از تموم شدن مهمونی،حالا نوبت اینه که اون جای درندشت رو تمیز
کنیم.بالاخره پنج صبح کار ها تموم میشه.خمیازه می کشیم و در حد زیادی
خسته شدیم.صبح ساعت هفت هم کار های دیگه مون شروع میشه!وای!!!آخه چرا من باید انق در بدبختی بکشم ولی اونا اون همه حال کنن؟آخه این....بهتره
برم بخوابم و اعصابم رو خورد نکنم وگرنه همون دو ساعت هم نمی تونم
بخوابم!
با چشم های کم سو و خواب آلود بیدار میشم!وای دوباره جیغ های اون هان
لعنتی!اه!!انگار همون آدمی نبود که وقتی جونگ کوک اومده بود؛ به ما می
گفت عزیزانم!هه...باورم نمیشه اسمش رو اون طوری به زبون آوردم!جونگ
کوک!
نمی دونم ولی احساس می کنم می تونم روش به عنوان برادر حساب کنم...
لباس ها رو چنگ می زنم و می شورم.انگشت های یخ زده و لاغرم رو از آب یخ رود خونه بیرون می کشم!استخون هام بخاطر سرما درد می کنه و دیگه
نمی تونم بشورم...صدای آشنایی می شنوم.
-سلام خانم!
سرم رو بالا میارم و دستام رو خشک می کنم.همون نگهبانه س!
+سلام
-خسته نباشین!می خواین کمک تون کنم؟
تعجبی نگاش می کنم.
+اممم...نمی دونم...
کنارم می شینه و شروع به چنگ زدن می کنه.باورم نمیشه!این دیگه کیه؟
+امم...میشه معرفی کنین؟
-من لی چون سو هستم!
+خوشوقتم!
-ممنون!
لباس ها رو بدون هیچ شکایتی می شوره!
بالاخره شستن لباس ها تموم میشه.ازش خداحافظی می کنم و به سمت قصر
میرم.آخه اون چرا انقدر بهم اهمیت میده؟نکنه...عاشقمه؟؟؟؟حتی فکرش هم
حالمو بهم می زد!
ناگهان جونگ کوک رو می بینم که به سمتم میاد.خودمو جمع و جور می
کنم.
+سلام ا.ت!
-سلام....چرا اومدین اینجا؟
لباس هارو از دستم می گیره.
+یاااا!!!چته؟؟؟؟/:
-می خوام کمکت کنم!
+چی؟؟؟
نمی فهمم چراولی امروز همه رفتن توی فاز مهربونی و کمک کردن...
بالاخره به قصر می رسم.از جونگ کوک تشکر می کنم و میرم داخل قسمتی
که خدمتکار ها هستن!
-ا.ت!!!!!!ا.ت!!!!!
به سمت صدا برمی گردم.طبق معمول گایونه...
+چی شده باز؟؟؟
-مگه نشنیدی؟؟؟
+نه!
۲۶.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.