عمارت ارباب جعون 2
#عمارت_ارباب_جعون_2
Part: 23
بابام بود، هه بابا چه بابایی هم هست،
گوشی رو جواب دادم،
+ بله(کلافه)
€زهر دختره ی جن*ده،
+ببین به من نگو جن*ده حداقل از تو بهترم که دخترت رو سر هیچی فروختی به یه عو*ضی،
€آقای جعون ادم خوبیه ، اون تویی که عو*ضی،
+ نمیخوام صدات رو بشنوم ،
گوشی رو قطع کردم و محکم پرت کردم تو دیوار ، که بم دویید دنبالش،
گوشی خورد تو دیوار و صد تیکه شد،
بم نشسته بود و داشت به گوشیه ی شکسته نگاه میکرد،
+بم ولش کن بیا اینجا ،
بم بدون اینه به حرفم گوش کنه از اتاق زد بیرون ،
نمیدونم کجا رفت هرچی صداش زدم نیومد،
یه چند دقیقه ای تو اتاق تنها نشسته بودم که بم با جونکوک اومد تو اتاق ،
_( نگاه به گوشی شکسته) چیشده ات؟
+چیزی نیس (بغض)
_ چیزی نیست ؟
+ میگم چیزی نیست گیر نده ( گریش اومد پاک کرد)
جونکوک اومد سمتم و کانارم پیش تخت نشست،
_ ات تو زنمی اگه دردت رو ندونم باید بمیرم ، من که میدونم بابات زنگ زده بود داشتی با اون دعوا میکردی مگه نه؟
+ ا.....اره،
_ دیدی میدونم ،
+چرا زندگیه من اینجوریه چرا اینقدر تو زندگیه من درد هست ، چرا،
_ ات ادم که حواب همه ی سوال ها رو نمیدونه ، این بخشی از زندگیه،
+ همه همین رو میگن اما واقعا بعضی چیزا باید اتفاق بیوفته (بغض)
_ ات،
+ مثلا اگه بابام بعد مرگ مامانم یه قمار باز نمیشد من الان ......(گریش گرفت)
_ ، ببین ات خودت اصلا فکر کن اگه این اتفاق ها نمی افتاد من الان تورو داشتم؟ همه چی یه جنبه ی خوب داره ،
+ ولی به اعضای اینکه یه چیز های عزیز دیگت رو از دست بدی(گریه)
_ ات،
جونکوک بغلم کرد و تا تونستم گریه کردم ، حس میکردم قلبم الان هزار تیکه شده دیگه جای درد نداشتم ،
واقعا یه درد دیگه نمیخواستم فقط میخواستم کنار جونکوک بمونم و زندگیم رو بکنم،
+ جونکوک(بغض)
_ بله،
+ میتونی پیشم بمونی؟
_ هوم،
جونکوک کنارم دراز کشید و بغلم کرد خودم رو تو بغلش جا کردم و کم کم چشمام گرم سد و خوابیدم...........
ادامه دارد..........
Part: 23
بابام بود، هه بابا چه بابایی هم هست،
گوشی رو جواب دادم،
+ بله(کلافه)
€زهر دختره ی جن*ده،
+ببین به من نگو جن*ده حداقل از تو بهترم که دخترت رو سر هیچی فروختی به یه عو*ضی،
€آقای جعون ادم خوبیه ، اون تویی که عو*ضی،
+ نمیخوام صدات رو بشنوم ،
گوشی رو قطع کردم و محکم پرت کردم تو دیوار ، که بم دویید دنبالش،
گوشی خورد تو دیوار و صد تیکه شد،
بم نشسته بود و داشت به گوشیه ی شکسته نگاه میکرد،
+بم ولش کن بیا اینجا ،
بم بدون اینه به حرفم گوش کنه از اتاق زد بیرون ،
نمیدونم کجا رفت هرچی صداش زدم نیومد،
یه چند دقیقه ای تو اتاق تنها نشسته بودم که بم با جونکوک اومد تو اتاق ،
_( نگاه به گوشی شکسته) چیشده ات؟
+چیزی نیس (بغض)
_ چیزی نیست ؟
+ میگم چیزی نیست گیر نده ( گریش اومد پاک کرد)
جونکوک اومد سمتم و کانارم پیش تخت نشست،
_ ات تو زنمی اگه دردت رو ندونم باید بمیرم ، من که میدونم بابات زنگ زده بود داشتی با اون دعوا میکردی مگه نه؟
+ ا.....اره،
_ دیدی میدونم ،
+چرا زندگیه من اینجوریه چرا اینقدر تو زندگیه من درد هست ، چرا،
_ ات ادم که حواب همه ی سوال ها رو نمیدونه ، این بخشی از زندگیه،
+ همه همین رو میگن اما واقعا بعضی چیزا باید اتفاق بیوفته (بغض)
_ ات،
+ مثلا اگه بابام بعد مرگ مامانم یه قمار باز نمیشد من الان ......(گریش گرفت)
_ ، ببین ات خودت اصلا فکر کن اگه این اتفاق ها نمی افتاد من الان تورو داشتم؟ همه چی یه جنبه ی خوب داره ،
+ ولی به اعضای اینکه یه چیز های عزیز دیگت رو از دست بدی(گریه)
_ ات،
جونکوک بغلم کرد و تا تونستم گریه کردم ، حس میکردم قلبم الان هزار تیکه شده دیگه جای درد نداشتم ،
واقعا یه درد دیگه نمیخواستم فقط میخواستم کنار جونکوک بمونم و زندگیم رو بکنم،
+ جونکوک(بغض)
_ بله،
+ میتونی پیشم بمونی؟
_ هوم،
جونکوک کنارم دراز کشید و بغلم کرد خودم رو تو بغلش جا کردم و کم کم چشمام گرم سد و خوابیدم...........
ادامه دارد..........
۴۴۱
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.