- زندگی روی لبه تیغ -
𝘱𝘢𝘳𝘵 ¹³
*****
_ منظورم واضحه ! به خودت نگاه کن سرافینو ! به جای اینکه تو عمارت کیم باشی اینجایی ! * نیشخند *
سرنتی نگاهشو از مرد گرفت و به غروب آفتاب خیره شد ، لب زد :
سرنتی - تو چطوری با اطمینان راجب اومدنم حرف میزنی ؟ ازکجا میدونی همینجوری اومدم ؟
مرد سرشو سمت دختر برگردوند و گفت :
_ اوه جدا ؟
دختر جوابی به سوال طعنهآمیز ایان نداد و همونطور به غروب آفتاب خیره موند با صدای آروم مرد کنار گوشش از خلا ذهنیش خارج شد :
_ چرا همراهم اومدی ؟
درواقع این سوال خود سرنتی از خودشم بود !
سرنتی - نمیدونم ...
_ از ولگا چی میخواستی ؟
سرنتی - مُسکو ! من مُسکو رو با تمام کازینوهای زیرزمینی یا هرچیزیش میخوام !
_ پس ... باهام از کشور خارج شو سرافینو !
سرنتی سوالی و منتظر به آنیگما نگاه کرد :
_ باید فعلا از تیرراس پیرکفتار و روسها خارج شیم ! کار احمقانه ای کردی که فکرکردی روسها میخوان پیرکفتار رو زمین بزنن ! همه اینا تله بوده !
خب ... سرنتی تصور هرچیزیو داشت ! معلومه که میدونست روسها قابل اعتماد نیستن ! اما بااین وجود اعتماد کرد ! رسما دیوونگی بود و اون اینکارو کرده بود !
سرنتی - خودم اینو میدونستم ایان ...
مرد سکوت کرد و سرنتی ادامه داد :
سرنتی - باهات میام !
آنیگما از جاش بلند شد و سمت پایین سخره رفت ، احساس يک سقوط و پرت شدن در وجود دختر بود .
* حوالیِ ³ نصفه شب - عمارت پیرکفتار *
سرنتی - محض رضای فاک خودمم میدونم این درخواست زیادی ...
جیمین - مشکلی ندارم ! تو همراه استارک برو نیویورک ! من اینجا برای آلفا میمونم !
سرنتی - من ... من نمیتونم بزارم تو و ...
_ سرنتی ؟
نفسای دختر بخاطر شنیدن اون صدای بم و سرد تو سینه ش حبس شد ، چطور میتونست الان به اون آنیگما بگه منصرف شده ؟
آنیگما قدمهای کوتاه اما سریعی رو تا میز اتاق جیمین طی کرد ، بازوی دختر رو گرفت و رو به جیمین لب زد :
_ آدم عجیبی هستی پارک !
بعد سرنتی رو دنبال خودش کشوند ، در رو آروم بست ، و حالا پارک جیمین مونده بود با خودش ! مثل همیشه !
آدمِ عجیبی بود ، حتی بقیه هم این رو به روش میاوردن ..
اما اون توی خودش دفن میکرد همه کلمات رو ، با چشمهای بی روحش نگاه میکرد و فقط لبخند میزد .
روحش پر درد بود ، مثل جسمش ، انگار از غم ساخته شده بود ، صداش ، چشماش ، حتی لبخندهاش هم غمگین بود.
همه ترکش میکردن ، بی دلیل و با دلیل ، اولهاش براش سوال میشد که چرا ؟ اما کم کم دیگه عادت کرد ، یاد گرفت که کسی نمیمونه کنارش اما توی ذهنش یه جمله موندگار شد ' مشکل منم ' .
بعد از اون تلاش کرد بیشتر آدمِ خوبی باشه ، به بقیه کمک میکرد و به خودش اهمیتی نمیداد ، فکر میکرد مشکلی داره و میخواست ...
****
چون ایام مدارسه ، ممنون میشم فقط به عنوان شرط ¹⁰ تا کامنت بزارید ! درواقع نظر بدید ! 🥂-
*****
_ منظورم واضحه ! به خودت نگاه کن سرافینو ! به جای اینکه تو عمارت کیم باشی اینجایی ! * نیشخند *
سرنتی نگاهشو از مرد گرفت و به غروب آفتاب خیره شد ، لب زد :
سرنتی - تو چطوری با اطمینان راجب اومدنم حرف میزنی ؟ ازکجا میدونی همینجوری اومدم ؟
مرد سرشو سمت دختر برگردوند و گفت :
_ اوه جدا ؟
دختر جوابی به سوال طعنهآمیز ایان نداد و همونطور به غروب آفتاب خیره موند با صدای آروم مرد کنار گوشش از خلا ذهنیش خارج شد :
_ چرا همراهم اومدی ؟
درواقع این سوال خود سرنتی از خودشم بود !
سرنتی - نمیدونم ...
_ از ولگا چی میخواستی ؟
سرنتی - مُسکو ! من مُسکو رو با تمام کازینوهای زیرزمینی یا هرچیزیش میخوام !
_ پس ... باهام از کشور خارج شو سرافینو !
سرنتی سوالی و منتظر به آنیگما نگاه کرد :
_ باید فعلا از تیرراس پیرکفتار و روسها خارج شیم ! کار احمقانه ای کردی که فکرکردی روسها میخوان پیرکفتار رو زمین بزنن ! همه اینا تله بوده !
خب ... سرنتی تصور هرچیزیو داشت ! معلومه که میدونست روسها قابل اعتماد نیستن ! اما بااین وجود اعتماد کرد ! رسما دیوونگی بود و اون اینکارو کرده بود !
سرنتی - خودم اینو میدونستم ایان ...
مرد سکوت کرد و سرنتی ادامه داد :
سرنتی - باهات میام !
آنیگما از جاش بلند شد و سمت پایین سخره رفت ، احساس يک سقوط و پرت شدن در وجود دختر بود .
* حوالیِ ³ نصفه شب - عمارت پیرکفتار *
سرنتی - محض رضای فاک خودمم میدونم این درخواست زیادی ...
جیمین - مشکلی ندارم ! تو همراه استارک برو نیویورک ! من اینجا برای آلفا میمونم !
سرنتی - من ... من نمیتونم بزارم تو و ...
_ سرنتی ؟
نفسای دختر بخاطر شنیدن اون صدای بم و سرد تو سینه ش حبس شد ، چطور میتونست الان به اون آنیگما بگه منصرف شده ؟
آنیگما قدمهای کوتاه اما سریعی رو تا میز اتاق جیمین طی کرد ، بازوی دختر رو گرفت و رو به جیمین لب زد :
_ آدم عجیبی هستی پارک !
بعد سرنتی رو دنبال خودش کشوند ، در رو آروم بست ، و حالا پارک جیمین مونده بود با خودش ! مثل همیشه !
آدمِ عجیبی بود ، حتی بقیه هم این رو به روش میاوردن ..
اما اون توی خودش دفن میکرد همه کلمات رو ، با چشمهای بی روحش نگاه میکرد و فقط لبخند میزد .
روحش پر درد بود ، مثل جسمش ، انگار از غم ساخته شده بود ، صداش ، چشماش ، حتی لبخندهاش هم غمگین بود.
همه ترکش میکردن ، بی دلیل و با دلیل ، اولهاش براش سوال میشد که چرا ؟ اما کم کم دیگه عادت کرد ، یاد گرفت که کسی نمیمونه کنارش اما توی ذهنش یه جمله موندگار شد ' مشکل منم ' .
بعد از اون تلاش کرد بیشتر آدمِ خوبی باشه ، به بقیه کمک میکرد و به خودش اهمیتی نمیداد ، فکر میکرد مشکلی داره و میخواست ...
****
چون ایام مدارسه ، ممنون میشم فقط به عنوان شرط ¹⁰ تا کامنت بزارید ! درواقع نظر بدید ! 🥂-
۳.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.