Part : ۹۱
Part : ۹۱ 《بال های سیاه》
ماریا با تعجب دستش رو سمت کتاب برد و اونو برداشت...تصویر خندان جونگکوک و خودش بین اون خطوط زیادی قشنگ بود...ولی اون سایه ی پشتشون تویه ذوق میزد...
کلماتی که روی کاغذ بودن شبیه یه ورد بودن..
الهه آروم زمزمه کرد:
€اون متنو بخون ماریا...برو به دنیای اون نقاشی و خودت ببین و حس کن...
ماریا آروم نگاهشو از میساکی گرفت و متن رو خوند...یهو احساس سرگیجه بهش دست داد...تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین...
....
با درد خفیفی که توی سرش حس میکرد چشماشو باز کرد...انگار واقعا وارد دنیای نقاشی شده بود... ولی دنیای نقاشی بپر از خطوط سیاه بود اما اینجا..زیادی قشنگ بود...شبیه بهشتی بود که قبلا ماریا اونجا رو ترک کرده بود.. از جاش بلند شد...متوجه شد زیر به درخت با شکوفه های صورتی، چند نفر ایستادن...آروم آروم بهشون نزدیک شد و پشت یه درخت مخفی شد...اونا الهه ها بودن...حتی میساکی هم بینشون بود...الههی زمان..الهه ی باد...الهه ی آب...و همه ی الهه های دیگه اونجا بودن...و در نهایت زئوس...داشت با لبخند به فرزندانش نگاه میکرد... با لبخند روبه فرزندانش شروع کرد به صحبت کردن:
¥ عزیزانم...برای آخرین بار بهتون میگم...به قدرت چشم طمع نداشته باشین...قدرت چیزه خوبیه...ولی وقتی خیلی زیاد از حد بشه، ممکنه شما رو تویه هوس های خودش غرق کنه..اونوقت...شما رو نابود میکنه...البته تنها چیزی که نابود میکنه شما نیستین...همه اطرافیانتون هم نابود میکنه...
همه ی الهه ها با لبخند به پدرشون نگاه میکردن و حرفاش رو تائید میکردن...به جز الههی زمان،تیموتی...اون داشت جوری حرفای پدرش گوش میداد که انگار اصلا ارزشی ندارن و وقتی صحبت هاش تموم شد رو به پدرش با لحن نچندان مناسبی گفت:
£ پدر...درسته که میگن هرکسی که قلب لوسیفر رو داشته باشه قدرتمند ترینه؟
نگاه زئوس سریع روی پسر کوچکش نشست...نگاه زئوس رنگش عوض شده بود:
¥تیموتی... تو اینو از کجا شنیدی؟
تیموتی با نیشخند به پدرش نگاه کرد:
£ پس درسته! از نگاه خشمگینت میشه اینو فهمید...
زئوس اخم کرد:
¥تو دنبال قلب لوسیفر نمیری تیموتی...حتی فکرشم نکن..
تیموتی با نیشخند گفت:
£چرا اتفاقا! من میخوام قدرتمند تر بشم...حتی از تو هم بیشتر قدرت داشته باشم...اونوقت اگه سر راهم قرار بگیری یا با من مخالفت کنی تو رو میکشم...
همه ی الهه ها با بهت "هین" کشیدن...انگار یکی از فرزندان زئوس سیاه از آب در اومده بود...
*ملودی صحبت میکنه: های گایززز! آیم بک! امیدوارم تا اینجا امتحاناتونو خوب داده باشین، خب..با وجود اینکه هنوز ۳ تا امتحان دیگه دارم.. ولی اومدم براتون یه چند پارت بنویسم که یکمی شادتون کنم:))))
ماریا با تعجب دستش رو سمت کتاب برد و اونو برداشت...تصویر خندان جونگکوک و خودش بین اون خطوط زیادی قشنگ بود...ولی اون سایه ی پشتشون تویه ذوق میزد...
کلماتی که روی کاغذ بودن شبیه یه ورد بودن..
الهه آروم زمزمه کرد:
€اون متنو بخون ماریا...برو به دنیای اون نقاشی و خودت ببین و حس کن...
ماریا آروم نگاهشو از میساکی گرفت و متن رو خوند...یهو احساس سرگیجه بهش دست داد...تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین...
....
با درد خفیفی که توی سرش حس میکرد چشماشو باز کرد...انگار واقعا وارد دنیای نقاشی شده بود... ولی دنیای نقاشی بپر از خطوط سیاه بود اما اینجا..زیادی قشنگ بود...شبیه بهشتی بود که قبلا ماریا اونجا رو ترک کرده بود.. از جاش بلند شد...متوجه شد زیر به درخت با شکوفه های صورتی، چند نفر ایستادن...آروم آروم بهشون نزدیک شد و پشت یه درخت مخفی شد...اونا الهه ها بودن...حتی میساکی هم بینشون بود...الههی زمان..الهه ی باد...الهه ی آب...و همه ی الهه های دیگه اونجا بودن...و در نهایت زئوس...داشت با لبخند به فرزندانش نگاه میکرد... با لبخند روبه فرزندانش شروع کرد به صحبت کردن:
¥ عزیزانم...برای آخرین بار بهتون میگم...به قدرت چشم طمع نداشته باشین...قدرت چیزه خوبیه...ولی وقتی خیلی زیاد از حد بشه، ممکنه شما رو تویه هوس های خودش غرق کنه..اونوقت...شما رو نابود میکنه...البته تنها چیزی که نابود میکنه شما نیستین...همه اطرافیانتون هم نابود میکنه...
همه ی الهه ها با لبخند به پدرشون نگاه میکردن و حرفاش رو تائید میکردن...به جز الههی زمان،تیموتی...اون داشت جوری حرفای پدرش گوش میداد که انگار اصلا ارزشی ندارن و وقتی صحبت هاش تموم شد رو به پدرش با لحن نچندان مناسبی گفت:
£ پدر...درسته که میگن هرکسی که قلب لوسیفر رو داشته باشه قدرتمند ترینه؟
نگاه زئوس سریع روی پسر کوچکش نشست...نگاه زئوس رنگش عوض شده بود:
¥تیموتی... تو اینو از کجا شنیدی؟
تیموتی با نیشخند به پدرش نگاه کرد:
£ پس درسته! از نگاه خشمگینت میشه اینو فهمید...
زئوس اخم کرد:
¥تو دنبال قلب لوسیفر نمیری تیموتی...حتی فکرشم نکن..
تیموتی با نیشخند گفت:
£چرا اتفاقا! من میخوام قدرتمند تر بشم...حتی از تو هم بیشتر قدرت داشته باشم...اونوقت اگه سر راهم قرار بگیری یا با من مخالفت کنی تو رو میکشم...
همه ی الهه ها با بهت "هین" کشیدن...انگار یکی از فرزندان زئوس سیاه از آب در اومده بود...
*ملودی صحبت میکنه: های گایززز! آیم بک! امیدوارم تا اینجا امتحاناتونو خوب داده باشین، خب..با وجود اینکه هنوز ۳ تا امتحان دیگه دارم.. ولی اومدم براتون یه چند پارت بنویسم که یکمی شادتون کنم:))))
۱.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.