وقتی موقع سیگار کشیدن دیدت p3
سرت و گذاشت رو سینش و آروم شروع کردی به گریه کردن
نمیدونستی چجوری باید توضیح بدی یا بهتره بگیم هیچ دلیلی برای توضیح دادن نبود
فقط تو دوره ی خوبی نبودی ...
تو دختر شلوغ و پرشور و هیجانی بودی که با همه ارتباط داشت اما یهویی با همه قطع ارتباط کردی شاید این تغییر یهویی باعثش شده بود
درسته که سیگار کشیدن فقط برای آدمایی نیست که مشکل روحی و روانی دارن ... ولی هیون میدونست تو آدمی نبودی که همینطوری به این جور چیزا روی بیاری
بعد ده دقیقه هم تو هق هقات بند اومد هم هیونجین آروم تر شده بود
بهت نگاه کرد : اگه نمیخوایی الان حرف بزنی ... اوکی ... اصراری ندارم اما ..
+ حرفش با کشیده شدن دستش توسط تو به داخل اتاقتون نصفه موندی
نشوندیش رو تخت : مشکلی ندارم ... ولی میشه راحبش حرف نزنیم ؟؟ .. تمام تلاشم و میکنم این بچه بازیا رو بزارم کنار خب ؟ .. فقط بیا ...
حالا این سری تو کسی بودی که با قرار گرفتن لبای هیون رو لبات حرفت نصفه مونده بود
دو دستش و رو شونه هات گذاشت و هولت داد به عقب که کاملا رو تخت دراز کشیده شده بودی
نفس کم آورده بودی .. محکم زدی به شونش که ولت کنه
هر از گاهی سرشو میورد بالا و بهت اجازه نفس کشیدن میداد ... بعد چند لحظه دوباره ادامه میداد
با یکی از دستات بازوشو گرفتی که با آخرین فشاری که به لبت وارد شدی محکم فشارش دادی ..
حالا بعد از پنج دقیقه از هم جدا شده بودید و تا اومدی بهش نگاه کنی خودشم کنارت دراز کشید و محکم بغلت کرد
هیون : دلم برات تنگ شده بود
+ حالا دلتنگیت رفع شدد ؟؟
لبخند مرموزی زد و ادامه داد : احتمالا فردا شب دیگه کاملا رفع میشه
با فکر کردن به منظورش چیه خنده ی ریزی کردی زدی به سینش
دستش و رو دستت فشار داد
میتونستی ضربان قلبشو زیر دستت حس کنی
صدای قلبش برات عین لالایی شده بود و بعد پنج دقیقه به خواب رفتی ....
پایان
نمیدونستی چجوری باید توضیح بدی یا بهتره بگیم هیچ دلیلی برای توضیح دادن نبود
فقط تو دوره ی خوبی نبودی ...
تو دختر شلوغ و پرشور و هیجانی بودی که با همه ارتباط داشت اما یهویی با همه قطع ارتباط کردی شاید این تغییر یهویی باعثش شده بود
درسته که سیگار کشیدن فقط برای آدمایی نیست که مشکل روحی و روانی دارن ... ولی هیون میدونست تو آدمی نبودی که همینطوری به این جور چیزا روی بیاری
بعد ده دقیقه هم تو هق هقات بند اومد هم هیونجین آروم تر شده بود
بهت نگاه کرد : اگه نمیخوایی الان حرف بزنی ... اوکی ... اصراری ندارم اما ..
+ حرفش با کشیده شدن دستش توسط تو به داخل اتاقتون نصفه موندی
نشوندیش رو تخت : مشکلی ندارم ... ولی میشه راحبش حرف نزنیم ؟؟ .. تمام تلاشم و میکنم این بچه بازیا رو بزارم کنار خب ؟ .. فقط بیا ...
حالا این سری تو کسی بودی که با قرار گرفتن لبای هیون رو لبات حرفت نصفه مونده بود
دو دستش و رو شونه هات گذاشت و هولت داد به عقب که کاملا رو تخت دراز کشیده شده بودی
نفس کم آورده بودی .. محکم زدی به شونش که ولت کنه
هر از گاهی سرشو میورد بالا و بهت اجازه نفس کشیدن میداد ... بعد چند لحظه دوباره ادامه میداد
با یکی از دستات بازوشو گرفتی که با آخرین فشاری که به لبت وارد شدی محکم فشارش دادی ..
حالا بعد از پنج دقیقه از هم جدا شده بودید و تا اومدی بهش نگاه کنی خودشم کنارت دراز کشید و محکم بغلت کرد
هیون : دلم برات تنگ شده بود
+ حالا دلتنگیت رفع شدد ؟؟
لبخند مرموزی زد و ادامه داد : احتمالا فردا شب دیگه کاملا رفع میشه
با فکر کردن به منظورش چیه خنده ی ریزی کردی زدی به سینش
دستش و رو دستت فشار داد
میتونستی ضربان قلبشو زیر دستت حس کنی
صدای قلبش برات عین لالایی شده بود و بعد پنج دقیقه به خواب رفتی ....
پایان
۶.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.