lovelly killer part 7
ا/ت ویو:
توی تخت خوابم با همون لباسای دیشب بیدار شدم..
یادم نیست دقیقا دیشب چه اتفاقی افتاده بود فقط میدونم که زیاد نوشیده بودم
از اتاقم بیرون اومدم و سوجونی رو دیدم که روی تخت خوابیده بودو بعد قل خورد و با صدای تاپ بلندی روی زمین افتادو بیدار شد
خندم گرفته بود
+سوجون؟
تو اینجا چیکار میکنی؟
÷خیلی...حالت خوب نبود رسوندمت اینجا و خب...یادم نیست کی و چطوری خوابیدم...
چرا مهمونیای زندان همیشه همینطوریه؟
+(خندیدم)نمیدونم!
÷یه روز کامل تعطیلیم میدونستی!!
+چییی واقعااا؟؟؟
÷اوهومم رییس تو مهمونی گفتت
+یسس
÷میخوای باهم بریم بیرون یا اگه میخوای...
+نه میام...بیا بریم بیرونن...
÷کجا ؟؟هرجاا تو بگیی میامم
+امم....(لبخندی مثل بچه ها)باغ وحش؟؟
÷(خندید)باشه باشه
من میرم خونه حاضر شم توعم حاضر شو بعدش میریم!
+باشیییی
فقططط رانندگی نکن هنوزم ممکنه خطرناک باشه!
÷(لبخند ملیح)باشه باشه با تاکسی میرم
~مدتی بعد~
ا/ت ویو:
لباس پوشیدمو حاضر شدم با خوشحالی سریع به سمت طبقه پایین رفتمو از خونه بیرون رفتم
سوار ماشین سوجون شدم و رفتیم باغ وحششش
کلیی خندیدیمو بهترین یکی از بهترین روزامو گذروندم..
شاید واقعا منو و اون مناسب همیم هوم؟؟
جیمین ویو:
هنوز نیومده...هنوز بیدارم نکرده...حتما با اون ...تنبل بی خاصیته...
باید یکاری کنم!
هرکاری که اونو به اینجا برگردونه...
اگه برگرده حتما ...حتی یکمم از من خوشش اومده نه؟
یکی از تگه شیشه هایی که از شکوندن لیوات درست کرده بودمو برداشتم و روی دستم گذاشتم
و بعد ..خون ...درد....صدای نگهبان مرد که داشت فریاد میزد و دنبال پزشک میگذشت...
ا/ت ویو:
سوجون منو رسوند خونه که دیدم ۱۰ تا تماس بی پاسخ از زندان دارم
باهاشون تماس گرفتمو فهمیدم ...جیمین توی بیمارستانه...با شیشه....
وای نه...باید باید برم پیشش...
با همون لباسا به سرعت به طرف بیمارستان رفتم
نباید تنهاش میذاشتم...نباید اینکارو میکردم...اشک از چشام بدون هیچ اختیاری جاری شد
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
توی تخت خوابم با همون لباسای دیشب بیدار شدم..
یادم نیست دقیقا دیشب چه اتفاقی افتاده بود فقط میدونم که زیاد نوشیده بودم
از اتاقم بیرون اومدم و سوجونی رو دیدم که روی تخت خوابیده بودو بعد قل خورد و با صدای تاپ بلندی روی زمین افتادو بیدار شد
خندم گرفته بود
+سوجون؟
تو اینجا چیکار میکنی؟
÷خیلی...حالت خوب نبود رسوندمت اینجا و خب...یادم نیست کی و چطوری خوابیدم...
چرا مهمونیای زندان همیشه همینطوریه؟
+(خندیدم)نمیدونم!
÷یه روز کامل تعطیلیم میدونستی!!
+چییی واقعااا؟؟؟
÷اوهومم رییس تو مهمونی گفتت
+یسس
÷میخوای باهم بریم بیرون یا اگه میخوای...
+نه میام...بیا بریم بیرونن...
÷کجا ؟؟هرجاا تو بگیی میامم
+امم....(لبخندی مثل بچه ها)باغ وحش؟؟
÷(خندید)باشه باشه
من میرم خونه حاضر شم توعم حاضر شو بعدش میریم!
+باشیییی
فقططط رانندگی نکن هنوزم ممکنه خطرناک باشه!
÷(لبخند ملیح)باشه باشه با تاکسی میرم
~مدتی بعد~
ا/ت ویو:
لباس پوشیدمو حاضر شدم با خوشحالی سریع به سمت طبقه پایین رفتمو از خونه بیرون رفتم
سوار ماشین سوجون شدم و رفتیم باغ وحششش
کلیی خندیدیمو بهترین یکی از بهترین روزامو گذروندم..
شاید واقعا منو و اون مناسب همیم هوم؟؟
جیمین ویو:
هنوز نیومده...هنوز بیدارم نکرده...حتما با اون ...تنبل بی خاصیته...
باید یکاری کنم!
هرکاری که اونو به اینجا برگردونه...
اگه برگرده حتما ...حتی یکمم از من خوشش اومده نه؟
یکی از تگه شیشه هایی که از شکوندن لیوات درست کرده بودمو برداشتم و روی دستم گذاشتم
و بعد ..خون ...درد....صدای نگهبان مرد که داشت فریاد میزد و دنبال پزشک میگذشت...
ا/ت ویو:
سوجون منو رسوند خونه که دیدم ۱۰ تا تماس بی پاسخ از زندان دارم
باهاشون تماس گرفتمو فهمیدم ...جیمین توی بیمارستانه...با شیشه....
وای نه...باید باید برم پیشش...
با همون لباسا به سرعت به طرف بیمارستان رفتم
نباید تنهاش میذاشتم...نباید اینکارو میکردم...اشک از چشام بدون هیچ اختیاری جاری شد
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
۴.۷k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.